وبلاگم را باز می کنم. آخرین پست را می خوانم و اشک می ریزم. اشک می ریزم از این که خوابم را چه اشتباه تعبیر کردم. از این که نمی دانستم آن نگاه عجیب مادربزرگ مفهوم دیگری دارد به تلخی زهر. از این که دیگر نمی توانم زمان را به عقب بازگردانم. چه ناتوانم من و چه درمانده. چنین فاجعه ای برایم پیش آمد و من تنها و تنها اشک ریختم و دیگر هیچ. برادر نازنین و جوانم را از دست دادم. نگاه مادربزرگ عصبانی بود و شماتت بار. انگار می گفت نبودی که باری از دوشش برداری. رفتی. تنها ماند و به پایان رسید و من همچنان تعجب می کنم از خودم که چگونه این حجم غم را در دلم جای دادم و دلم نترکید.
نازنینم هر روز و هر شب به یادتم. لحظه به لحظه با تو سر می کنم. نمی خواهم این متن را بیش از این ادامه دهم که هر چه بنویسم از تو و غم نبودت کم است و بیهوده. بدان که همیشه با منی. در ذهن و قلبم...