Thursday, February 9, 2012

پنجره ها پنجره ها

درست همان پنجره هایی که در طول روز این همه زیبا و دوست داشتنی هستند در شب این همه ترسناکند. در طول روز نور و منظره را بی دریغ به ما هدیه می کنند و شب هنگام  ما را عریان در مقابل چشمان بیگانه قرار می دهند. کدام را باید باور کرد؟ این همه زیبایی بدون چشم داشت یا این ترس وهم آلود را؟


Friday, January 20, 2012

کاش پیدا بشم!

عزیز دل کی این همه بزرگ شدی؟ کی تونستی این طور روبروی زندگی وایستی؟ چرا من عقب افتادم از این همه بالندگی تو؟ چرا گم شدم تو کوچه های مشکلات؟ الان کجام؟ چرا گم کردم خودمو؟ اصلا چی شد؟ چرا فراموشی گرفتم؟ اصلا چی می خوام؟ به چی می خوام برسم؟ نمی دونم. امیدوار بودم بالندگی تو جوابی برام باشه.

زندگی با تمام عشق و اجتماعی بودنش بدجور فردیه. امیدوارم پیدا بشم.

دوستت دارم پسرکم.


Thursday, January 19, 2012

رنگ رنگ باز هم رنگ

امروز بعد از سالها دست به رنگ زدم. چند سال بود که هر چی می کشیدم سیاه و سفید بود. عجب لذتی داشت.

قلمو رو به رنگ آکریلیک آغشته می کنی. رنگی که خودت از ترکیب چند رنگ ساختی. به نرمی روی کاغذ می کشی. هر چی قلمو پایین تر میره از شدت رنگ کم می شه. نقاشی درسمت دیگه کاغذ با یک رنگ دیگه شروع می شه و از همه بهتر اون جاییه که دو رنگ توی هم می رن و رنگ جدیدی ایجاد می کنن. رنگها نرم و سبک با هم ترکیب می شن. 

روحم زنده شد. از نتیجه کارم راضیم. هر چه زودتر باید چند تا بوم بخرم. نقاشی روی بوم یه چیز دیگه ست.




Tuesday, January 17, 2012

تو تمام خوشی ها جات خالیه

نمی تونم از این فکر بیرون بیام که اگه بودی چقدر در مورد جایزه گرفتن" جدایی نادر از سیمین" توی Golden Globe حرف می زدیم. مخصوصا این که جایزه رو مدونا داد دست آقای فرهادی و تو مثل کریستیا تو سریال Gray's Anatomy به مدونا می گفتی بلوند مغرور. چه سوژه نابی می تونست باشه برای حرف زدنمون. دلم تنگته بدجور.


Sunday, January 15, 2012

چه خسته ام از صبوری

یک ماه اینجا بودی و من حالا دوباره سرشارم از عشق و هزار پرسش و تردید. شاید اگر جواب تمام سوالاتمو بگیرم جایی برای این عشق سرشار باقی نمونه. شاید هم این طور نباشه. باید صبر کرد. باید با صبوری منتظر نشست. زمان همه چیزو مشخص می کنه.


Friday, December 16, 2011

صدات تو مغزم می پیچه

می گفتی زندگی موهبته نه اجبار. الان می فهمم حرفتو. خیلی از حرفهاتو تازه دارم می فهمم. می دونم خیلی دیره. می دونم


Thursday, December 1, 2011

تو را من چشم در راهم

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم...


-نیما یوشیج