لحظه های بی تو، دقیقه های بی تو، روزهای بی تو و بالاخره ماههای بی توسپری می شوند. گاهی احساس می کنم در نبودت نمی توانم نفس بکشم. بعد از این همه سال عجب سخت می گذرند این روزها و من سرگردان در میان رویاها و زندگی. شاید می شد که جور دیگری باشم. همیشه فرصت هایی داشتم که از این همه وابستگی و عشق کم کنم. گاهی واقعا می خواستم ولی نمی دانم که چرا نتوانستم. زمانی که رابطه به تار مویی بند بود، می شد که من هم کمی، فقط کمی دور و برم را بهتر نگاه کنم. می شد که کمی نرم تر باشم. می شد که کمی تجربه کنم. هنوز هم نمی دانم چرا نکردم و چرا نخواستم. زمان گذشت و به اینجا رسیدم. مثل گذشته ها هنوز هم فقط تو را می بینم. هرچند که ته دلم می گویم که کاش تجربه کرده بودم با تو نبودن را، با تو نفس نکشیدن را، ولی باز هم فقط با تو رویاها را می سازم مثل زمان نوجوانی. مثل این که اصلا بزرگ نشده ام!!!
هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم...
هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم...
No comments:
Post a Comment