Thursday, March 3, 2011

آلوچه

توی این پستم گفته بودم که تو سن دوازده سالگی ناگهان احساس بزرگی کردم و دست از کارها و شیطنتهای بچگانه برداشتم. فکر می کنم چون به اندازه کافی بچگی نکردم بعضی وقتها کارهای عجیبی ازم سر می زنه. یکی از این کارهای عجیب اینه:

حدود هفت هشت سال پیش برای انجام کاری به شهرک غرب رفته بودم. توی میدون صنعت از تاکسی پیاده شدم. کارم توی خیابون ایران زمین بود. باید دوباره سوار تاکسی می شدم. ایستگاه تاکسی ها سر خیابون ایران زمین بود. برای اینکه مسیر پیاده روی رو کوتاه و لذت بخش کنم تصمیم گرفتم از پارک رد بشم.

 توی پارک دیدم یکی از این دست فروشهایی که خوراکی دارند بساط پهن کرده. چشمم افتاد به بسته های کوچک آلوچه. زمانی که مدرسه می رفتم دوستام مرتب از این آلوچه ها می خریدند و می خوردند. به من گفته شده بود که اینها کثیفه و نباید بخوری. من هم که حرف گوش کن. حتی یک بار هم تو اون زمان نخورده بودم. تصمیم گرفتم از این آلوچه ها بخرم و به این همه مدت حسرت آلوچه ی کثیف پایان بدم. خوب... فکر می کنید آلوچه رو بردم خونه و خوردم؟

 نه...با این که کار داشتم همون جا رو نیمکت پارک نشستم و آلوچه رو خوردم و همونطور که از دوستام یاد گرفته بودم آخرش هم کیسه رو برعکس کردم و حتی از یک ذرش هم نگذشتم! بعد هم با خیال راحت رفتم و به کارم رسیدم. نمی تونم لذتی که از خوردن اون آلوچه به من دست داد رو درست وصف کنم. اگه همین الان بمیرم می تونم بگم که آلوچه ی کثیف نخورده از دنیا نرفتم.


No comments:

Post a Comment