Friday, April 22, 2011

خواب

دیشب خواب مادربزرگم رو دیدم. با یک کت و دامن خوش دوخت مشکی ایستاده بود و منو نگاه می کرد. کمی نگاهش کردم و متوجه کفشهاش شدم. یک کفش مد روز مشکی پاشنه بلند که جلوش آرم D&G داشت. از دیدن کفشهاش خیلی تعجب کرده بودم.

مادربزرگم همیشه رو لبهاش یه لبخند زیبا داشت. حتی چشمهاش هم می خندیدند. هر غریبه ای با یک بار دیدن شیفته اش می شد. توی خواب از اون لبخند خبری نبود. خیلی جدی و حتی یه کمی عصبانی بود.

دیروز و پریروز تو ذهنم داشتم مرده ها رو شماتت می کردم. این که بعضی بی موقع رفتند. بعضی وظایفشون رو انجام نداده رفتند و بعضی هم کم لطفی کردند. حالم جوری بود که از دست هر کدومشون یه جور عصبانی بودم. 

نتیجه، خواب دیشب بود و نارضایتی مادربزرگ مهربون و خنده روی من که کم از فرشته ها نداشت. فکر کنم به خاطر مادربزرگم هم که شده باید همشون رو ببخشم.


مادران سریالهای آمریکایی

به تازگی دو سریال Prisson Break  و Desperate Housewives رو دیدم. نکته ی عجیبی که تو این دو تا سریال توجهم رو جلب کرد این بود که مادرهای شخصیت های اصلی این دو سریال چیزی از دیو دوسر کم ندارند! این نکته در مورد سریال Grey's Anatomy هم تقریبا صدق می کنه. نمی دونم هدف سازندگان این سریالها از نشون دادن این چهره های زشت از مادران چی می تونه باشه. این مادرها کاملا خودخواه و عیاش هستند و به تنها چیزی که فکر نمی کنند زندگی بچه هاشونه. تقریبا هیچ کدوم با پدر شخصیت اصلی زندگی نمی کنند. چند تا از اونا حتی قاتل هستند! بعد جالب اینجاست که اغلب بچه ها شخصیت  بدی ندارند و اصلا قابل مقایسه با مادرشون نیستند! آیا منظور اینه که نسل جدید آمریکایی با وجود داشتن والدین وحشتناک راه خودشون رو پیدا کردند و انسانهای خوبی شده اند!؟ مگه همچی چیزی ممکنه؟ این که تمام تئوری های روانشناسی رو نفی می کنه. من که نفهمیدم جریان چیه!!!


Thursday, April 21, 2011

دستکش

از ایران دو جفت دستکش ظرفشویی آورده بودم. هر دو نارنجی. اینجا دستکشها یا صورتیه یا سیاه که من هیج کدومشو دوست ندارم. دستکش اول با نوک یک چاقو پاره شد و دیگه قابل استفاده نبود. الان دارم از دستکش دوم استفاده می کنم. چند روز پیش دیدم که موقع ظرف شستن انگشت کوچیک دست چپم خیس شده. شروع کردم به گشتن روی نوک انگشتهای دستکش که سوراخ رو پیدا کنم. ولی هیچ سوراخی پیدا نکردم. چند بار بعد که ظرف می شستم دیگه دستم خیس نشد. تا اینکه یه بار دیگه این اتفاق افتاد. این بار با دقت بیشتری شروع به گشتن کردم و بالاخره فهمیدم آب از کجا به داخل دستکش نفوذ می کنه. جایی بالاتر از مچ درست روی تای دستکش یه برش کوچیک پیدا کردم. حتی فکر بیرون انداختن دستکش رو هم نکردم. سعی کردم موقع ظرف شستن دستم رو جوری زیر آب بگیرم که آب نتونه توی دستکش بره. 

بعضی از ما آدمها راهی پیدا می کنیم که از امکانات موجود یه جوری استفاده کنیم. فکر می کنیم که داشتن دستکش با رنگ دلخواه این قدر خوب هست که یه جوری این سوراخ کوچیکو ندیده بگیریم. یه جوری باهاش سر می کنیم و از رنگش لذت می بریم. وقتی هم که دیگه قابل استفاده نبود بیرون می اندازیمش و یه فکر جدید می کنیم. 



Wednesday, April 20, 2011

تصویر من

تصویری که ما از خودمون تو ذهن بقیه می سازیم گاهی با خود واقعی ما خیلی تفاوت داره. سه مورد که الان یادم می یاد رو می نویسم. هر بار از این اظهار نظرها در مورد خودم خیلی تعجب زده شدم.

اولین جمله مربوط به 19 سالگیمه. با یکی از دوستان صمیمی زمان راهنمایی تو خیابون قدم می زدیم. یادم نیست در مورد چه موضوعی صحبت می کردیم. فقط اینو یادمه که دوستم گفت اعتماد به نفس تو خیلی زیاده. من دو تا شاخ رو کله ام سبز شد چون اون موقع یه دختر کاملا خجالتی و کم حرف بودم. وقتی که گفتم خودم اصلا این طور فکر نمی کنم گفت چرا من مطمئنم. چون تو موقع راه رفتن سرتو کاملا بالا می گیری و خیلی قشنگ و محکم راه می ری. کسی که اعتماد به نفسش پائین باشه نمی تونه این طوری راه بره!

دومین جمله رو توی 28 سالگی شنیدم. با یکی از دوستان مشغول تدارک نمایشگاهی از کارهای دستیمان بودیم. یک هفته مانده به زمان برگزاری که دیگه تقریبا کارها تموم شده بودند به فکر لباس و نحوه آرایش خودمون افتادیم. داشتیم می گفتیم که چی بپوشیم و چه رنگی باشه و از حرفها. من گفتم فلان رنگ آرایش به من نمی یاد. دوستم با تعجب به من نگاهی کرد و گفت مگه تو به این جور چیزها هم فکر می کنی. مگه می شه تو فکر کنی رنگی به تو نمی یاد. من فکر می کردم تو فکر می کنی همه چی بهت می یاد و هر رنگی که دلت بخواد استفاده می کنی و باز هم قیافه ی تعجب زده ی من رو تصور کنید!

سومین جمله رو تو 35 سالگی شنیدم. با همکارم توی یکی از مراکز خرید بودیم. اون موقع برنامه ی مهاجرت داشتیم. من بسیار مردد و گیج بودم و نمی تونستم تصمیم قطعی بگیرم. به همکارم گفتم که بسیار در مورد دور بودن از همسرم نگران هستم چون فکر می کنم بعد از یک سال دوری ممکنه که هیچ کدوم همون آدمهای قبلی نباشیم و این می تونه رابطمون رو خیلی پیچیده کنه. دیدم با چشمهای گرد شده داره به من نگاه می کنه. گفتم چی شد؟ گفت مگه شما دو تا در این موارد هم با هم صحبت می کنید؟ من فکر می کردم با هم تصمیم می گیرید و چون به نتیجه می رسید این کار درسته انجامش می دید و به هیچ وجه هم شک و تردید ندارید نه به کارتون نه به رابطتون! من که این بار دیگه از شدت تعجب اصلا نمی تونستم صحبت کنم.

نمی دونم نوع رفتارم چه جوریه که حتی نزدیک ترین دوستانم هم در موردم یه جور دیگه فکر می کنند؟! حتما خیلی موارد دیگه ای هم هست که اصلا من در موردش خبر ندارم. فکر می کنم تصویری که از خودم می سازم با خود واقعیم کلی فرق داره! این در حالیه که من اصلا در این مورد بی خبرم و عمدا کاری انجام نمی دم. اصلا بلد نیستم جور دیگه ای باشم. اهل تظاهر برای پر رنگ کردن یک سری صفات تو خودم نیستم. کلا ترجیح می دم خیلی خودمو مطرح نکنم و توی چشم و در مقابل قضاوت دیگران نباشم. از بچگی این توی شخصیتم بوده. الان فقط امیدوارم تصویری که می سازم وحشتناک نباشه!




Tuesday, April 19, 2011

دسته گل

گاهی از دست فیس بوک خیلی عصبانی می شم. یه سوالی رو که اصلا نمی خواستم جواب بدم در اثر یک اشتباه جواب دادم و دیدم که هیچ راهی برای پاک کردن یا اصلاح کردنش نیست. حالا با این جوابی که دادم کلی از مغزها رو به کار انداختم که بتونن پیش خودشون داستان و قصه بسازن. فیس بوک هر روز یه نوآوری داره و این خیلی خوبه ولی کاش قبل از عرضه ی این نوآوری ها کمی بیشتر روشون کار می کردند و تمام جوانب رو می سنجیدند که آدمهایی مثل من رو دچار دردسر نکنند. وسط این همه فکر و خیال این یکی هم به لطف فیس بوک اضافه شد.

 پینوشت: الان رفتم دیدم می شه اشتباه رو پاک کرد. ببخشید فیس بوک جان. هر چند الان که فهمیدم دیگه کار از کار گذشته.






Monday, April 4, 2011

غذاهای ایرانی

مدتیه به خاطر دوری از وطن، قدر غذاها و طعم های ایرانی رو خوب می دونم. یک مقداری هم در مورد طب سنتی ایران تحقیق کردم. و حالا به این نتیجه رسیدم:

غذاهای ایرانی فوق العاده هستن. هیچ نوع ماده ی غذایی بی دلیل توی غذا نیومده. چند تا مثال ساده می زنم.

برنج طبع سرد داره برای همین برای روش حتما از زعفرون استفاده می شه یا توی شله زرد برنج سرده پس با زعفرون، گلاب و دارچین سردیشو از بین می برن. چون کباب غذای دیرهضمیه و امکان مسموم شدن هم باهاش زیاده در کنارش حتما سماق، پیاز و دوغ می خورن که خاصیت ضد عفونی کردن دستگاه گوارش رو دارن و امکان مسمومیت رو بسیار کم می کنن. ماست خیلی سرده که با فلفل و نعنا متعادلش می کنن. توی باقالی پلو، برنج و باقالی سردن که با شوید و دارچین این سردی گرفته می شه. در ضمن باقالی ممکن باعث ناراحتی معده و روده بشه که دارچین حلش می کنه. تو ایران قدیم هیچ وقت سالاد کاهو نمی خوردن چون که کاهو به همراه خیار خیلی سرده. در عوض سالاد شیرازی می خوردن که با نعنا و فلفل اصلاحش می کردن. از طرفی تو غذاها به حبوبات و پروتئینی که دارن خیلی توجه شده. مثلا آش خیلی غذای سالمیه. ترکیب حبوبات و سبزی همراه با مخلفات روی آش که سردی آش رو می گیره باعث می شه این غذا از هر نظر کامل باشه و مفید.

اگه فکر کنید نمونه های این طوری توی غذاهای ایرانی خیلی زیادن. تو آشپزی ایرانی غذاها طوری درست می شن که بدن رو تو وضعیت تعادل نگه دارن. دقیقا نمی دونم در مورد غذای کشورهای دیگه هم این موضوع رعایت شده یا نه ولی آشپزی ایرانی واقعا جالبه.