دیشب خواب مادربزرگم رو دیدم. با یک کت و دامن خوش دوخت مشکی ایستاده بود و منو نگاه می کرد. کمی نگاهش کردم و متوجه کفشهاش شدم. یک کفش مد روز مشکی پاشنه بلند که جلوش آرم D&G داشت. از دیدن کفشهاش خیلی تعجب کرده بودم.
مادربزرگم همیشه رو لبهاش یه لبخند زیبا داشت. حتی چشمهاش هم می خندیدند. هر غریبه ای با یک بار دیدن شیفته اش می شد. توی خواب از اون لبخند خبری نبود. خیلی جدی و حتی یه کمی عصبانی بود.
دیروز و پریروز تو ذهنم داشتم مرده ها رو شماتت می کردم. این که بعضی بی موقع رفتند. بعضی وظایفشون رو انجام نداده رفتند و بعضی هم کم لطفی کردند. حالم جوری بود که از دست هر کدومشون یه جور عصبانی بودم.
نتیجه، خواب دیشب بود و نارضایتی مادربزرگ مهربون و خنده روی من که کم از فرشته ها نداشت. فکر کنم به خاطر مادربزرگم هم که شده باید همشون رو ببخشم.