Tuesday, September 27, 2011

من و ناخدای پانزده ساله

 دوم دبستان بودم. در مدرسه دوستانی داشتم که از پسرهای همبازیشون توی کوچه صحبت می کردند. فرناز یکی از دوستام بود که ماجرای عاشق شدنش رو توی یه نامه پر از غلط املایی و دستوری برام نوشته بود. با این حرفها و ماجرای فرناز شبها با رویای عشق می خوابیدم.

اون وقتها شبها پدرم برای من کتاب می خوند و مادرم برای برادرم. کتاب "بیست هزار فرسنگ زیر دریای ژول ورن"، " سپید دندان جک لندن" و "موشها و آدمهای جان اشتاین بک" از این کتابهای شبونه بودند. یکی از این کتابها که خوندنش همزمان شد با ماجرای عشق فرناز، کتاب "ناخدای پانزده ساله ژول ورن" بود. بعد از تمام شدن کتاب، به تنهایی شروع کردم به خوندنش. این کتاب اولین کتاب قطوریه که خوندم. آروم آروم عاشق "دیکسنت" قهرمان پانزده ساله کتاب شدم. هر روز کتاب رو می خوندم. با رسیدن به قسمت شجاعتها و فداکاریهای "دیکسنت" قلبم به شدت می تپید. روی جلد کتاب نقاشی پسربچه ای بود با موهای زرد که سکان کشتی رو در دست داشت. روزی چند بار می بوسیدمش. 

به ناخدای پانزده ساله وفادار ماندم تا پنجم دبستان که یه ناخدای واقعی پیدا کردم. 

Monday, September 26, 2011

دیدی گفتم

"دیدی گفتم" می تونه برای من بدترین جمله ای باشه که می شنوم و یا می گم چون در بیشتر مواقع بعد ازدرست دراومدن پیش بینی های منفی به کار می ره. گاهی شنیدن این جمله بدجوری درد داره. بعضی ها به شدت دوست دارن این جمله رو بگن. اصلا براشون یه جور پیروزی به حساب می یاد اما من گفتنش رو هم دوست ندارم. طعم پیروزی بعدش انگار گسه نه شیرین.

Friday, September 23, 2011

سدی در گذشته من

گذشته برام به دو قسمت تقسیم شده. این سدی که گذشته رو نصف کرده زمان رفتن توئه.

موزیک که گوش می کنم اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینه که تو اونوقت بودی یا نه؟ این موزیکو شنیدی؟ این کتابو خوندی؟ این فیلمو دیدی؟

 این فیلمو بیشتر دوست دارم چون با تو دیدیم. این کتاب خوبه چون تو هم خوندیش. اگه بودی حتما از فلان کتاب خوشت می یومد و ...

اخبار رو می خونم و به یک خبر هیجان انگیز که می رسم فکر می کنم چقدر می تونستیم در این مورد با هم صحبت کنیم و همین طور اشک از چشمام می یاد.

و این ماجرا ادامه دارد.


Thursday, September 22, 2011

صبح است اول مهر دل می تپد به شادی

اگه بودی فردا صبح "صبح است اول مهر" رو با اون صدای بانمک می خوندی. هر چند که چند ساله که دیگه هیچ کی رو نداریم که بخواد بره مدرسه. خیلی دلم تنگته. حتما می دونی نه؟

Tuesday, September 20, 2011

خواب

مادربزرگم دیشب هم به خوابم آمد. این بار مثل همیشه مهربان. صدایم زد. در آغوشم گرفت و یکدیگر را غرق بوسه کردیم. بوسیدمش و اشک ریختم تا وقتی که از خواب بلند شدم. حالم بهتر است.

Sunday, September 18, 2011

از وقتی رفتی

چقدر مهربون بودی.
هر روز حالمو می پرسیدی.
سریالهای خوب رو برام می خریدی.
از تو کتاب فروشی زنگ می زدی چه کتابی می خوای.
وقتی مشکلی داشتم و حالم خوب نبود حتی از صدام می فهمیدی.
جملات و تکه های کوتاهی از بچگیمون رو که می پروندم رو هوا می گرفتی و می خندیدی.
دردهای مشترکی رو تجربه کرده بودیم.
از ضعفهای هم به خوبی خبر داشتیم.
در نبود هم  از هم دفاع می کردیم و به هیچ کس اجازه نمی دادیم حرف اضافه بزنه.
تو مشکلات بدون هیچ منتی کمک هم بودیم.
تو قسمتی از وجودم بودی که در کنارت ذره ذره بزرگ شدم.
احساس می کنم قسمت بزرگی از گذشته و بچگیم کاملا از دست رفته.
از وقتی که رفتی قسمتی از وجودم خالی شده. خالی خالی...




Saturday, September 17, 2011

خرید درمانی

احتیاج به خرید درمانی دارم. فکر می کنم خیلی از خانمها با خرید کردن حالشون خوب می شه. رو من که تاثیر خیلی خوبی داره و روحیه م رو کلی عوض می کنه. دلم می خواد چند دست لباس جدید رنگی بخرم. دو جفت کفش نو و رنگی خریدم که در حال حاضر برای هر کدومشون فقط یک دست لباس دارم. فکر می کنم برای این کفشهای خوشگل کافی نیست.

 سه ماه بعد قراره یه سفر به یه جای ساحلی داشته باشیم. از حالا به فکر لباسهایی هستم که می خوام اونجا بپوشم. باید یه کلاه بزرگ حصیری هم بخرم. یه تاپ قرمز با یه دامن گشاد با گلهای رنگی ریز که حتما گل قرمز هم داشته باشه با کفشهای قرمز و کیف و کلاه حصیری. کنار دریا باشی در حالی که باد و آفتاب رو روی پوستت احساس می کنی. وای چقدر مزه می ده. البته همه اینا وقتی خوبه که دست کسی که دوسش داری توی دستت باشه.

روز دوشنبه حتما می رم خرید.


Thursday, September 15, 2011

از شاملو

نه عادلانه نه زیبا بود
                    جهان
پیش از آن که ما به صحنه برآییم.

به عدل دست نایافته اندیشیدیم
و زیبایی
           در وجود آمد.


- شاملو

Tuesday, September 13, 2011

فلفل

و اینجا مملکتی ست که در رستورانهای آن، نمکدانها یک سوراخ و فلفلدانها سه سوراخ دارند.


Sunday, September 11, 2011

واکمن من

گوشی موبایلم رو به اسپیکر توی خونه وصل می کنم. به موزیک دلخواهم با بهترین کیفیت صدا گوش می کنم و در همون حال یاد خاطره ای می افتم. 

فکر می کنم سال 63 یا 64 بود که از عمه بزرگم یک واکمن سوغاتی گرفتم. سورمه ای بود و من تا جایی که می تونستم پزشو به همسن و سالهام می دادم. مشکل بزرگ این واکمن مصرف خیلی زیاد باتری بود. اگه می خواستم مرتب ازش استفاده کنم تقریبا هر روز باید براش چهار تا باتری می خریدم که با پول توجیبی من جور در نمی یومد. باتریش که داشت تموم می شد آهنگها رو کشدار می خواند. واکمن نازنین من بعد از یه مدت  شروع کرد به جمع کردن نوارهای کاست. تخصص عجیبی پیدا کرده بودم برای تعمیر نوارهای جمع شده و پاره شده. هنوز صدای آهنگها به علاوه ی صدای هوایی که همراهش می شنیدی، توی گوشمه. اون واکمن اولین مظهر تکنولوژی بود که من ازش به شدت لذت بردم. 

عصرها که می رم پیاده روی موزیک گوش می کنم. بدون دردسر با صدای عالی و بدون ترس از تموم شدن باتری. واقعا باید ممنون تکنولوژی باشیم.



Saturday, September 10, 2011

Make up

عکس دوستان را در فیس بوک نگاه می کردم. توجهم به نکته ای جلب شد. دوستانی که در خارج از ایران زندگی می کنند خیلی کمتر از دوستان ساکن ایران آرایش می کنند. گروهی از اونها که اصلا هیچ دستی به صورتشون نبرده اند. صبح صورتشونو شستند و بعد هم که جلوی دوربین لبخند زدند.


تازه که از ایران خارج شده بودم، از دیدن صورتهای ساده و بدون آرایش تعجب می کردم. جوری بود که با این که هیچ وقت آرایش زیاد ندارم، از همون مقدار آرایش کم هم خجالت می کشیدم. یواش یواش آرایشم کمتر و کمتر شد. بعد از گذشت کمتر از دو سال، آرایش می کنم ولی کاملا محو و مات. 


راستش نمی دونم این موضوع خوب هستش یا بد. اگر از این منظر نگاه کنیم که به دلیل اعتماد به نفس و قبول خودشون به همون شکل که هستند، آرایش نمی کنند خوب خیلی هم خوبه ولی روی دیگه ماجرا همون توجه به آراستگی هستش که اینجا خیلی کمه. خانمها توی ایران واقعا آراسته هستند. به نظر من اگر این توجه به صورت افراطی نباشه می تونه خیلی هم خوب باشه.


به هر حال برای من از همه جالب تر این موضوع بود که حتی ما ایرانیهای اهل آرایش هم، در هر گوشه ی دنیا تحت تاثیر این سادگی قرار می گیریم. شاید هم می بینیم که می شه خیلی راحتتر زندگی کرد.


Friday, September 9, 2011

آب

برای پاک کردن هر نوع آلودگی از آب استفاده می کنیم. آب تمام کثیفی ها رو می شوره و پاک می کنه. اما... اگر بخوایم جرمی رو که آب، مثلا بر روی سرامیک حمام گذاشته پاک کنیم، مجبوریم از یک پاک کننده قوی مثل جوهرنمک استفاده کنیم و یه عالمه هم بسابیم. در آخر هم معلوم نیست از دست لکه ها نجات پیدا می کنیم یا نه. به نظر من آب، این پاک کننده ترین پاک کننده های جهان، می تونه بدترین و سمج ترین لک دنیا رو تولید کنه. لکی که به همین راحتی نمی شه از دستش خلاص شد. کار دنیا این جوری هاست دیگه!!!


Wednesday, September 7, 2011

چه جالب!!!

سالها پیش کتاب "جاودانگی" میلان کوندرا را خوانده بودم. در بین کتاب های کتابخانه ارزشمند برادرم، این کتاب را دیدم و برای بار دوم آن را خواندم. پاراگرافهایی از کتاب را در دو پست پایین نوشتم و ناگهان فکری به ذهنم رسید. دو پاراگراف پست اول، یکی از پست های قدیمی ام را که اتفاقا نامش "تصویر من" است،  توجیه می کنند. کشف این موضوع برایم بسیار جالب بود. این که دغدغه های ساده ی ذهن من، می توانند به دغدغه های نویسنده بزرگی مثل کوندرا کمی شباهت داشته باشند!



جاودانگی 2

تلاش برای این که تصویر ما حتی الامکان جذاب باشد، نوعی تلبیس و فریب کاری است. اما آیا میان خویشتن خویش و خویشتن دیگری میانجی مستقیم دیگری غیر از چشمها وجود دارد؟ آیا عشق بدون آنکه با دلواپسی تصویرمان را در ذهن معشوق دنبال کنیم، امکان دارد؟ وقتی که دیگر دلواپس آن نباشیم که در چشم مجبوبمان چگونه دیده می شویم، معنایش این است که دیگر عاشق نیستیم؟


برگرفته از کتاب "جاودانگی" میلان کوندرا

جاودانگی 1

هرگز به این پی نخواهیم برد که چرا مردم را ناراحت می کنیم، از چه چیز ما ناراحت می شوند، از چه چیز ما خوششان می آید، چه چیز را مسخره می بینند. تصویر ما برای خودمان بزرگترین راز خود ماست.

خود ما صرفا یک توهم غیر قابل درک و توضیح ناپذیر و درهم است. حال آن که یگانه واقعیت که به سادگی قابل فهم و توضیح پذیر است همانا تصویر ما است در چشمان دیگران. و بدتر از همه این که تو صاحب آن نیستی. ابتدا می کوشی خودت آن را رنگ آمیزی کنی بعد می خواهی دست کم بر آن تاثیر و نظارت داشته باشی اما بیهوده است: یک عبارت ناجور کافی است که تو را برای همیشه به صورت یک کاریکاتور بدبخت و بی ارزش درآورد.

                             
برگرفته از کتاب "جاودانگی" میلان کوندرا