دوم دبستان بودم. در مدرسه دوستانی داشتم که از پسرهای همبازیشون توی کوچه صحبت می کردند. فرناز یکی از دوستام بود که ماجرای عاشق شدنش رو توی یه نامه پر از غلط املایی و دستوری برام نوشته بود. با این حرفها و ماجرای فرناز شبها با رویای عشق می خوابیدم.
اون وقتها شبها پدرم برای من کتاب می خوند و مادرم برای برادرم. کتاب "بیست هزار فرسنگ زیر دریای ژول ورن"، " سپید دندان جک لندن" و "موشها و آدمهای جان اشتاین بک" از این کتابهای شبونه بودند. یکی از این کتابها که خوندنش همزمان شد با ماجرای عشق فرناز، کتاب "ناخدای پانزده ساله ژول ورن" بود. بعد از تمام شدن کتاب، به تنهایی شروع کردم به خوندنش. این کتاب اولین کتاب قطوریه که خوندم. آروم آروم عاشق "دیکسنت" قهرمان پانزده ساله کتاب شدم. هر روز کتاب رو می خوندم. با رسیدن به قسمت شجاعتها و فداکاریهای "دیکسنت" قلبم به شدت می تپید. روی جلد کتاب نقاشی پسربچه ای بود با موهای زرد که سکان کشتی رو در دست داشت. روزی چند بار می بوسیدمش.
به ناخدای پانزده ساله وفادار ماندم تا پنجم دبستان که یه ناخدای واقعی پیدا کردم.