Monday, February 7, 2011

عروسک بازی

تابستونی بود که اول راهنمایی رو تموم کرده بودم. نمی دونم چرا به طور ناگهانی احساس بزرگی می کردم. تا کمی قبل به راحتی با اسباب بازیهام بازی می کردم. عروسک بازی بخشی از برنامه ی روزانه ام بود. هنوز خیلی دلم می خواست با عروسک ها بازی کنم ولی خوب خیلی خجالت می کشیدم. برای بازی یواشکی اسباب بازی برمی داشتم و یه گوشه ای قائم می شدم. اما اون بازی اون طور که باید حال نمی داد. 

یکی از روزهای تابستون قرار بود به باغ یکی از بستگان که خارج شهر بود بریم. یکی از عروسک های مورد علاقه ام رو یواشکی توی کیفم گذاشتم. توی اون کیف, حوله و مایوهم برای شنا گذاشته بودم. توی باغ رفتیم  استخر و شنا کردیم. یه حسی همش بهم می گفت برم سراغ عروسک و بیارمش آب بازی. بالاخره نتونستم به این حس غلبه کنم. رفتم و آوردمش و جلوی چشمای بقیه مشغول بازی باهاش شدم. انگیزه ی بازی این قدر در من زیاد بود که با وجود اون همه خجالت نتونستم مقاومت کنم. هیچ کی هیچ چیزی بهم نگفت و حتی الان که فکر می کنم هیچ جوری هم نگاه نکرد ولی من اون روز این قدر از خودم خجالت کشیدم که بعد از اون هرگز با هیچ عروسکی بازی نکردم. 

الان که به عکس های اون سنم نگاه می کنم می بینم که واقعا یک دختر بچه بودم که لازم بوده عروسک بازی کنم. نمی دونم این حس بزرگی چه جوری سراغ من اومد. به خاطر این حس خیلی از شیطنت های عادی یه بچه رو تجربه نکردم. این قدر توهم بزرگ شدن داشتم که رفتار سنین نوجوانی من شبیه یک زن عاقل و بالغ بود و صد البته که همه از من تعریف می کردند. دختری که اصلا شیطونی نمی کنه و درسش هم عالیه.

کاش می فهمیدم در یک تابستان معمولی ناگهان چه اتفاقی برای کودکی من افتاد؟!

No comments:

Post a Comment