Thursday, March 31, 2011

...


اسیر

یک زن در تمام طول زندگی اسیر هورمون هاست. درست از زمانی که نشانه های کوچکی از بلوغ ظاهر می شوند به انسان دیگری تبدیل می شود. انسانی به نام زن که در مراحل متعدد زندگی متاثر از هورمون ها زندگی می کند و این است آغاز دردسر. این هورمون ها به صورت ماهانه آنچنان بلایی بر سر زن می آورند که گاهی از زندگی و هر چه دوست داشته سیر می شود. در زمان بارداری عوارضی ایجاد می کنند که کم از بیماری ندارند. از زایمان هیچ نمی گویم و از همه بدتر زمانی است که سن بالا می رود و عوارض بی هورمونی شروع می شود. این در حالیست که یک مرد هیچ کدام از این درگیری ها را ندارد. به نظر من عقب ماندگی زنان در طول تاریخ فقط و فقط تقصیر این هورمون های مسخره است که البته مردان هم در این بین نهایت سواستفاده را کرده اند. 

می دانم که تکرار مکررات کردم ولی این چند خط را از یک ذهن هورمون زده که هیچ کار دیگری ازش برنمی آید بپذیرید.



Sunday, March 27, 2011

فقط با تو

لحظه های بی تو، دقیقه های بی تو، روزهای بی تو و بالاخره ماههای بی توسپری می شوند. گاهی احساس می کنم در نبودت نمی توانم نفس بکشم. بعد از این همه سال عجب سخت می گذرند این روزها و من سرگردان در میان رویاها و زندگی. شاید می شد که جور دیگری باشم. همیشه فرصت هایی داشتم که از این همه وابستگی و عشق کم کنم. گاهی واقعا می خواستم ولی نمی دانم که چرا نتوانستم. زمانی که رابطه به تار مویی بند بود، می شد که من هم کمی، فقط کمی دور و برم را بهتر نگاه کنم. می شد که کمی نرم تر باشم. می شد که کمی تجربه کنم. هنوز هم نمی دانم چرا نکردم و چرا نخواستم. زمان گذشت و به اینجا رسیدم. مثل گذشته ها هنوز هم فقط تو را می بینم. هرچند که ته دلم می گویم که کاش تجربه کرده بودم با تو نبودن را، با تو نفس نکشیدن را، ولی باز هم فقط با تو رویاها را می سازم مثل زمان نوجوانی. مثل این که اصلا بزرگ نشده ام!!!

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم...



چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند

نمی دونم به عنوان اولین پست سال جدید چی بنویسم که مناسب باشه؟

تحویل سال امسال هم مثل پارسال برام خیلی متفاوت بود. پارسال لحظه ی تحویل توی یک دیسکو بودم. اول شب تعداد ایرانیها قابل توجه بود و کاملا به چشم می یومدند. یکی دو ساعت بعد ایرانیها بین جمعیت غیر ایرانی گم شده بودند. دی جی ایرانی لحظه ی تحویل رو با شمارش معکوس اعلام کرد. یادمه که حتی تو اون فضای عجیب و متفاوت  باز هم حسم مثل همیشه بود. یه حس هیجان و غم ته نشین شده همراه با ضربان قلب. انگار که تو اون لحظه ی به خصوص قراره یه اتفاق عجیب پیش بیاد که یه عالمه خوشی با خودش بیاره و تمام غمهای قبلی رو ببره. حسی که از زمان کودکی برام باقی مونده و خیلی دوستش دارم. 

امسال توی دیسکو مشغول رقص نبودم ولی باز هم خیلی عجیب گذشت. کسانی مهمونم بودند که با بودنشون تاکید می کردند که فصل جدیدی تو زندگیم شروع شده. 

سال رو با تعارف باقلوا و عیدی دادن شروع کردم و با تجربه ی حس بزرگتر بودن. احساس سخت و دلنشینی بود. زمان خیلی زود می گذره و خوب یا بد همه چی عوض می شه. 



Wednesday, March 16, 2011

آخرین سال دهه ی هشتاد

دونه های ماش یک سانتی بالا اومدن. سر هر ساقه دو تا برگ کوچولوی خوشگل سبز شده. هر روز رشد می کنن. جوون جوونن. زیبا و در حال قد کشیدن.

کارهای خونه تکونی تموم شده و به هر طرف که نگاه می کنم از تمیزی برق می زنه. 

حالا وقت دارم بدون هیچ دغدغه ای به سالی که گذشت فکر کنم. 

برای من این سال به طرز عجیبی شباهتهایی به هجده سال پیش داره.  مثل هجده سال پیش فصل جدیدی از زندگیم شروع شد.  یک نقش جدید تو زندگی پیدا کردم و با تمام وجود احساس کردم که این نقش چقدر سخته.

 خیلی خیلی تنها بودم. هجده سال پیش منتظر روز به خصوصی از هفته بودم که دوستم پیشم بیاد وحالا منتظر تلفن و ایمیل یک عزیز. 

تو این سالی که گذشت خیلی با خودم روراست بودم. بیشتر از همیشه تونستم نقطه ضعفهامو ببینم و خودمو ببخشم و دوست داشته باشم. 

امسال با تمام وجود لذت دوست داشته شدن رو احساس کردم. بیشتر از همیشه دوست داشتم و دوست داشته شدم. 

تو اردیبهشت ماه این سال شوک بدی بهم وارد شد و این شوک باعث شد بتونم از یه زاویه ی دیگه به خیلی از مسائل زندگیم نگاه کنم.

آخرین سال دهه ی هشتاد برای من سال فداکاری بود. بیشتر از همیشه مسئولیت پذیر بودم.

دلم می خواد سال آینده پویاتر از امسال باشم و به هدفی که برای خودم تعیین کردم برسم. 

فردا آخرین پنجشنبه ساله و من بدجور دلم هوای سر زدن به عزیزان رفته رو کرده.

این دومین سالیه که  از ایران دورم. نمی دونم سال دیگه کجا خواهم بود. 

 امیدوارم سال نود سال بهتری برای تمام ایرانیان باشه.







Tuesday, March 15, 2011

خونه های انگلیسی

برنامه ی "بفرمایید شام" رو از اینترنت می بینم. مساله ای که خیلی توجهم رو جلب کرده ورودی خونه های انگلیسیه! همه باریک و دلگیر هستند. صاحب خونه توی این راهروی دراز نمی تونه به راحتی به مهمونش خوش آمد بگه. ما ایرانیها که مهمون رو به داخل دعوت می کنیم کمی کنار می ایستیم تا مهمون وارد بشه و جلوتر از ما حرکت کنه که اصلا توی این ورودی باریک امکان پذیر نیست. یه جورایی خونه ها دعوت کننده نیستند. انگار فقط برای زندگی انفرادی ساخته شدند و به مهمونی که می خواد بیاد تو خونه حالی می کنن "فضولی ممنوع" و خیلی هم این ورا پیدات نشه که وقت و حوصله ی اضافه ندارم.



Saturday, March 12, 2011

زلزله

از فکر این که اگه زلزله ی ژاپن تو ایران می یومد چی می شد پشتم می لرزه...



Thursday, March 10, 2011

توقع بیجا

می دونید از دنیای تکنولوژی چه توقعی دارم؟

 توقع دارم من رو از دست این همه سیم نجات بدن. آرزومه که یه روزی تمام وسایل برقی بدون سیم کار کنن. منظورم این وسایل وایرلسی که الان داریم نیستا. کاملا بدون سیم منظورمه. نه برای شارژ شدن و نه برای هیچ چیز دیگه ای.

 یعنی می شه!؟



Tuesday, March 8, 2011

به بهانه ی روز جهانی زن

روز زن رو دوست دارم برای این که در این روز بر مشکلات زنان تاکید می شه. کلی آدم خوب درباره ی این مشکلات می نویسند و به نوعی راهکار ارائه می دن. هر کس به نوعی بر این موضوع تاکید می کنه. کسانی هم هستند که متن های با احساس و ادبی برای این روز می نویسن. همه و همه ی این نوشته ها رو دوست دارم چون هر نوشته ای رو که می خونیم برای لحظه ای به فکر فرو می ریم و از زاویه ی دید نویسنده به اون احساس و یا مشکل نگاه می کنیم.

 این همه فکر از بین نمی ره و در آخر به یک نتیجه ی خوب می رسه. مگه می شه این همه انسان از یک مشکل صحبت کنند و این مشکل حل نشه؟ بالاخره باید به یک جایی برسیم. نه به این زودی ولی خواهیم رسید.


Sunday, March 6, 2011

همی برند به عالم چو نافه ختنی؟*

زندگی در خارج از ایران هر بدیی که داشته باشه از این نظر عالیه که هر ماه مجله های دوست داشتنی VOGUE و ELLE رو می تونی ورق بزنی و سعی کنی غم نداشتن مجله ی نافه رو کمی تسکین بدی.

حالا که نمی شه اون مقالات عالی رو خوند حداقل می شه اطلاعاتت تو دنیای مد کاملا به روز باشه!


*سعدی


Friday, March 4, 2011

تعطیلی

هنوز هم برای روز تعطیل جمعه رو به رسمیت می شناسم نه یکشنبه رو!!!



Thursday, March 3, 2011

آلوچه

توی این پستم گفته بودم که تو سن دوازده سالگی ناگهان احساس بزرگی کردم و دست از کارها و شیطنتهای بچگانه برداشتم. فکر می کنم چون به اندازه کافی بچگی نکردم بعضی وقتها کارهای عجیبی ازم سر می زنه. یکی از این کارهای عجیب اینه:

حدود هفت هشت سال پیش برای انجام کاری به شهرک غرب رفته بودم. توی میدون صنعت از تاکسی پیاده شدم. کارم توی خیابون ایران زمین بود. باید دوباره سوار تاکسی می شدم. ایستگاه تاکسی ها سر خیابون ایران زمین بود. برای اینکه مسیر پیاده روی رو کوتاه و لذت بخش کنم تصمیم گرفتم از پارک رد بشم.

 توی پارک دیدم یکی از این دست فروشهایی که خوراکی دارند بساط پهن کرده. چشمم افتاد به بسته های کوچک آلوچه. زمانی که مدرسه می رفتم دوستام مرتب از این آلوچه ها می خریدند و می خوردند. به من گفته شده بود که اینها کثیفه و نباید بخوری. من هم که حرف گوش کن. حتی یک بار هم تو اون زمان نخورده بودم. تصمیم گرفتم از این آلوچه ها بخرم و به این همه مدت حسرت آلوچه ی کثیف پایان بدم. خوب... فکر می کنید آلوچه رو بردم خونه و خوردم؟

 نه...با این که کار داشتم همون جا رو نیمکت پارک نشستم و آلوچه رو خوردم و همونطور که از دوستام یاد گرفته بودم آخرش هم کیسه رو برعکس کردم و حتی از یک ذرش هم نگذشتم! بعد هم با خیال راحت رفتم و به کارم رسیدم. نمی تونم لذتی که از خوردن اون آلوچه به من دست داد رو درست وصف کنم. اگه همین الان بمیرم می تونم بگم که آلوچه ی کثیف نخورده از دنیا نرفتم.


Wednesday, March 2, 2011

قضاوت

از همه جا می شنویم و تو فیلمها می بینیم نباید آدمها رو "قضاوت" کرد و موفق ترین آدمها، آدمهایی هستند که تو زندگیشون قضاوت نمی کنند. در ظاهر کار ساده ای یه نظر می یاد. کافیه که به کار کسی کاری نداشته باشی ولی در عمل می بینی که به این سادگی هم نیست. اگه ماجرایی که پیش اومده یه قسمت از باورهات رو قلقلک بده اونوقت چی؟ مثلا من به نظرم وحشتناک ترین کار خیانته تو زندگی زناشویی و به هیچ عنوان برام قابل قبول نیست. اونوقت می بینم که یکی از اطرافیانم درگیر این ماجرا شده. حالا من سعی می کنم حتی تو ذهنم هم طرف رو قضاوت نکنم! این کار خیلی سخته چون من به طور مستقیم با عقاید خودم طرفم. ذهنم دائم سعی می کنه این ماجرا رو با باورهام منطبق و نتیجه گیری کنه و من هم دائم سعی می کنم جلوی مغزم رو بگیرم. واقعا کار سختیه! با این که برای این موضوع دارم تمرین می کنم ولی خیلی وقتها موفق نمی شم. متاسفانه ذهنم گاهی خیلی سخت می چسبه به باورها. 

Tuesday, March 1, 2011

دعا

دعا می کنم برای اونایی که امروز می رن "خرید" همگی سالم و سلامت برگردن خونه هاشون.