زمستون دو سال پیش برای اسکی رفته بودیم پیست دیزین. برای استراحت و خوردن نهار رفتیم رستوران وسط. ساندویچها رو گرفته بودیم و یه گوشه رو برفها ولو شده بودیم. یادمه هوا آفتابی بود. برفهای سفید رو کوهها می درخشیدند. دور و برمون پر بود از آدمهای خندون با لباسهای رنگی. همین طور که ساندویچمو گاز می زدم و دور و بر رو نگاه می کردم چشمم افتاد به دو توده ی سراپا سیاه وسط اون همه رنگ و زیبایی. دو نفر از خواهران ارشاد با چادر سیاه اون وسط داشتند راه می رفتند و گاهی به یکی از آدمهای رنگی و خندون تذکر می دادند. منظره ی عجیبی بود. تضاد خیلی زیادی بود بین اون همه رنگ و خنده با سیاهی و اخم در زمینه ی برف سفید و درخشان. صحنه به شدت خنده دار و در ضمن به شدت گریه دار بود. زمانی که اونجا رو ترک می کردم فقط متاسف بودم.
No comments:
Post a Comment