هیچ می دونستی از روزی که دوستی با تو رو ترک کردم دیگه نتونستم هیچ دوست نزدیکی پیدا کنم؟ یادت هست چه سالی بود؟ سال 76؟ آره زمستون 76 بود. ده سال بود که با هم دوست بودیم. از سال اول دبیرستان. گاهی فکر می کردم بدون تو نمی تونم زندگی کنم. بعد از اون شب وحشتناک که خانوادت منو اونطور تحقیر کردند, منی که کاملا بی تقصیر بودم و تو خودت اینو خوب می دونستی, منی که تنها جرمم دوستی با تو بود, دوران دوست های صمیمی, توی زندگی من تموم شد. تو همین طور ایستادی و فقط گریه کردی. حتی یک کلمه هم بهشون نگفتی و اون شب چیزی در درون من شکست. دیگه نتونستم باهات صمیمی باشم. بعدش تو سعی کردی دوباره مثل قبل باشیم. اولش که اصلا به روی خودت نیاوردی. بعدش گفتی چرا تو این جوری شدی ومن برات گفتم که تو اونشب هیچی نگفتی و تو گفتی که می دونی که من در مقابل پدر و مادرم لالم! و من متاسفانه" این جوری" که تو می گفتی موندم. تا همین الان هم یه جوریم. با آدمها دوست می شم. طرف فکر می کنه خیلی به من نزدیک شده و بهترین دوست منه ولی زهی خیال باطل. این دوستی کاملا یک طرفه باقی می مونه.برای من ازیک مرحله ی به خصوص بیشتر پیشرفت نمی کنه. توی سطح باقی می مونه. گاهی تو عالم مستی سعی کردم به کسی نزدیک بشم. شاید کمی هم پیش رفتم ولی روز بعد چنان پشیمون شدم که با سرعت بسیار زیاد برگشتم. و این طوری شد که الان تو صفحه ی فیس بوکم صد و چهل تا دوست دارم که تو هم جزوشون هستی ولی در عمل حتی یک دوست واقعی هم ندارم.
هیچ می دونستی بعد از تو دیگه هیچ دوستی ندارم.
No comments:
Post a Comment