Monday, February 28, 2011

خونه

فکر می کنم خونه ی هر کس شخصیتش رو به خوبی منعکس می کنه. مثلا کسی که از مبل های کلاسیک با بدنه و رویه ی براق و پرده های مجلل استفاده می کنه به نظرم نیاز به مطرح و دیده شدن داره.

 کسانی که خونه رو با خورده ریزهای تزئینی پر می کنن معمولا آدمهای تنهایی هستند که این خلا تنهایی رو با شلوغی دور و برشون پر می کنند. این آدمها اگه هم در ظاهر تنها نباشند در باطن شدیدا احساس تنهایی می کنند.

 آدمهایی که تو خونشون عکس از قدیم زیاد دارند گذشته شون رو خیلی دوست دارند و یه جورایی شاید در حسرت اون گذشته هستند برعکس کسانی که از گذشته اصلا عکس تو خونشون ندارند معلومه که از گذشتشون راضی نیستند.

بعضی ها خونشون پر از رنگه. با جسارت یک سری رنگ پرمایه رو کنار هم گذاشتند. مسلما این آدمها تو زندگی جسور و ریسک پذیر هستند. برعکس کسانی که از رنگهای خنثی و هارمونی زیاد تو تزئین خونه استفاده می کنند آدم های محتاطی هستند و تو زندگی اهل ریسک نیستند.

 کسانی که تو خونه شمع و آباژور زیاد دارند و از نورهای غیر متمرکز استفاده می کنند, آدمهای رمانتیک و حساسی هستند.

 گاهی خونه ی طرف در ظاهر کاملا مرتبه ولی کمدها و کشوهاش کاملا به هم ریخته هستند و یا روی کابینت ها تمیز و مرتبه ولی توی یخچال خیلی بی نظم و کثیفه. این آدمها معمولا آدمهای توداری هستند و ظاهر و باطنشون یه جور نیست. منظورم اینه که معمولا احساساتشون رو از دیگران پنهان می کنند.

 یه چیزهایی هم که دیگه خیلی مشخصه مثلا خونه ی بی نظم حتما صاحب بی نظمی هم داره و یا کثیفی بعضی از خونه ها نشون می ده که اون آدم علاوه بر بی نظمی خیلی هم تنبله.

 دهها مثال این طوری می تونم بزنم. در عمل هم این رابطه ی بین خونه و صاحب خونه برام اثبات شده. یعنی این جوری بگم که وقتی با یک نفر آشنا می شم هر چقدر هم که با طرف رفت و آمد کنم و بیرون برم و اون خونه ی من بیاد تا وقتی که خونه اش رو ندیدم احساس نمی کنم که خوب شناختمش. این وسط وقتی خونه ی طرف می ری نوع پذیرایی, ظرفهایی که انتخاب کرده و حتی غذاها, نوشیدنی ها و تنقلاتی که انتخاب کرده هم کمک می کنه طرف رو بشناسی. مثلا کسانی که حتی بعد از چند  برخورد چندین نوع غذا درست می کنند اصلا آدمهای راحتی نیستند و تو رابطه باهاشون باید مرزهایی رو رعایت کنی. یا کسانی که با وجود این که از ذائقه ی مهمونشون خبر دارند باز هم غذایی رو که فقط خودشون دوست دارند درست می کنند آدمهای خودخواهی هستند.

 اینا رو گفتم که بگم به نظر من روح آدمها تو خونه شون دمیده می شه. برای تغییر توی عادت های بد شخصیتی می شه از تغییر تو خونه شروع کرد. شاید برای همین رسم قشنگ خونه تکونی بین ایرانیها وجود داره.

Thursday, February 24, 2011

تضاد

زمستون دو سال پیش برای اسکی رفته بودیم پیست دیزین. برای استراحت و خوردن نهار رفتیم رستوران وسط. ساندویچها رو گرفته بودیم و یه گوشه رو برفها ولو شده بودیم. یادمه هوا آفتابی بود. برفهای سفید رو کوهها می درخشیدند. دور و برمون پر بود از آدمهای خندون با لباسهای رنگی. همین طور که ساندویچمو گاز می زدم و دور و بر رو نگاه می کردم چشمم افتاد به دو توده ی سراپا سیاه وسط اون همه رنگ و زیبایی. دو نفر از خواهران ارشاد با چادر سیاه اون وسط داشتند راه می رفتند و گاهی به یکی از آدمهای رنگی و خندون تذکر می دادند. منظره ی عجیبی بود. تضاد خیلی زیادی بود بین اون همه رنگ و خنده با سیاهی و اخم در زمینه ی برف سفید و درخشان. صحنه به شدت خنده دار و در ضمن به شدت گریه دار بود. زمانی که اونجا رو ترک می کردم فقط متاسف بودم.

Wednesday, February 23, 2011

خودمان را تحویل می گیریم

مدتیه که تمرین می کنم به خودم بیشتر از گذشته اهمیت بدم. یکی از کارهایی که در این مورد تاثیر خیلی خوبی روم گذاشته پختن غذاهاییه که فقط خودم دوست دارم و چون بقیه افراد خانواده دوست نداشتن تا حالا درست نکردم مثلا شیرین پلو, کلم پلوی شیرازی و دلمه.

خیلی حس خوبی داشتم وقتی شیرین پلوی خوش آب و رنگ دست پخت خودمو با کلی سلیقه روی میز چیدم و از شکل و طعمش لذت بردم.


Tuesday, February 22, 2011

خودخواهی

دوستی توی وبلاگش نوشته بود از بین تمام صفات بد انسانی بیشتر از همه از انفعال بدش می یاد. این نوشته باعث شد که من هم به این موضوع فکر کنم. من از بین این صفات از همه بیشتر از خودخواهی بدم می یاد. آدمهای خودخواه که همیشه راحتی و منفعت خودشون رو به همه ترجیح می دن برای من غیر قابل تحملن. خیلی جالبه که این جور آدمها خیلی زود این صفتشون رو نشون می دن. چون به دلیل داشتن این صفت اصلا حاضر نیستند کاری برخلاف میلشون انجام بشه در نتیجه خیلی سریع واکنش نشون می دن و حتی اگه شما خیلی اونا رو خوب نشناسید این یک صفت رو می تونید خیلی سریع توی رفتارشون ردیابی کنید. برای من معاشرت با این جور آدمها خیلی ناراحت کننده است.

Monday, February 21, 2011

از سنت به مدرنیته

این گفته ی اصغر فرهادی در مورد فیلم "جدایی نادر از سیمین" به نظرم خیلی جالبه و یه جورایی تمام مشکل زمانه ی ما رو مطرح می کنه. مایی که در دوره گذار از سنت به مدرنیته هستیم.


" این فیلم درباره بحران انسان امروز و اخلاقیات است.ما کارهایی را که امروز می‌کنیم، با معیارهای گذشته مقایسه می‌کنیم. آن معیارهای اخلاقی را دیگر نمی‌توان مستقیما به کار گرفت، و به همین دلیل معیاری وجود ندارد که بتوان در کارهای خود به آن رجوع کرد.انسان مدرن در زندگی مدرن درگیری‌ها و تناقضات زیادی دارد، بنابراین به نظرم آدم‌ها در پی تعریف‌های تازه‌ای از اخلاقیات‌اند."

Sunday, February 20, 2011

لپ تاپ

ایران که بودم وسایل خونه رو خیلی دوست داشتم. از بین وسایل خونه بعضی برام عزیزتر بودند! مثلا عاشق کتابخانه کوچک چوب روسی بودم. یخچال رو خیلی دوست داشتم و اون ست ظرفهای چوبی و شمعها به جونم بسته بود. چندتا از تابلوهامو هم می پرستیدم.

از ایران اومدم بیرون. برای خونه ی خالی شروع به خرید وسایل جدید کردم. این کاربسیار لذت بخش بود. تمام وسایل خونه و تزئینات باید خریده می شد. هر روز خرید می کردم و بالاخره خونه تکمیل شد. 

نسبت به وسایل جدید اون حس قبلی رو ندارم ولی من هنوزهم از این اخلاق دوست داشتن شدید اشیا دست برنداشتم . این بار تمام این عشق رو نثار لپ تاپ نازنینم کردم. تو این خونه لپ تاپم رو از همه بیشتر دوست دارم. دیروز که دو بار در اثر گرم کردن خاموش شد میزان این عشق عظیم رو درک کردم!

Saturday, February 19, 2011

ترس

زمانی که مدرسه می رفتیم همیشه جوری باهامون رفتار می کردند که انگار مجرمیم. وقتی از جلوی یک ناظم رد می شدیم قلبمون تاپ تاپ می کرد که الانه به قد شلوارو کش مقنعه گیر بده. اگه همون موقع کمی شلوار بالا می رفت و جوراب فسفری معلوم می شد حتما باید دفتر می رفتی و سروکارت به مدیر مدرسه می افتاد.

چند بار منو از صف کشیدن بیرون که چرا گونه هات سرخه؟!!! آخه خوب معلومه که گونه های یه دختر نوجوان هیجان زده باید سرخ باشه. دستمال رو روی گونه هام کشیدند و از این که رنگی نشد تعجب کردند.

الان می فهمم چرا با ما این طور رفتار می کردند. احساس ترسی که در زمان نوجوانی با آدم همراه می شه هیچ زمانی بیرون نمی ره. این احساس ترس باعث می شه نسبت به هیچی اعتراض نداشته باشی. هدف این بوده ولی این روزها بهم ثابت شده که نتونستند به این هدف برسند و از این بابت خیلی خوشحالم.

Friday, February 18, 2011

امید؟

این روزها با غمی بزرگ توی دلم سپری می شوند. خبرهای بد و ناامیدی همه جا موج می زنه. یعنی ممکنه روزنه ی امیدی توی دلهامون باز بشه؟

Monday, February 14, 2011

تا آزادی

روزهایی مثل امروز بیشتر از بقیه ی روزها دلم می خواد ایران باشم. اینجا همش نگرانم. انگار از اصلم جدا افتادم. دلم می خواد من هم تو اون هوا نفس بکشم. روزهایی مثل امروز بیشتر از هر روزی احساس غربت می کنم تو این جایی که هیچی از مردم من نمی دونن. کاش الان من هم اون هوا رو نفس می کشیدم. کاش من هم الان با شما بودم تا آزادی.

Sunday, February 13, 2011

راز

فکر می کنم خیلی از آدمها توی زندگیشون راز دارن. من هم یک راز تو زندگیم دارم. نمی خوام در مورد رازم صحبت کنم چون اگه چیزی در موردش بگم که دیگه نمی شه راز! الان که دارم فکر می کنم می بینم که تو این ماه یه راز دیگه هم برای خودم درست کردم. اینجا هم یه رازه برای من. از کسانی که منو می شناسن هیچ کی از بودن اینجا خبر نداره و همین موضوع اینجا رو تبدیل به یک راز می کنه برام. این راز جدید رو خیلی دوست دارم و دلم می خواد که همین طوری حفظش کنم. به این امید که این راز هرگز بر ملا نشه.

Saturday, February 12, 2011

لبخند و دردسر

می تونم بگم در نود درصد مواقع زندگی, لبخند به لب دارم. تو خونه بین نزدیکانم, بین دوستان, در محل کار و حتی موقع خرید. وقتی کار قبلی رو ترک کردم موقع خداحافظی با همکارانم از چند نفر شنیدم که برای این که از این به بعد لبخند منو نمی بینند ابراز ناراحتی می کنند. این خصوصیت باعث شده که همه فکر کنند خیلی آدم خوش اخلاق و مهربونی هستم. خودم می تونم بگم گاهی خوش اخلاقم و گاهی بداخلاق ولی چون خیلی رعایت دیگران رو می کنم خوش اخلاق به نظر می یام و چون تودار هستم خیلی ها متوجه ناراحتی  من نمی شن پس نتیجه گیری می کنند که خیلی خوش اخلاقم! و می تونم بگم که اصلا بدجنس نیستم ولی این که مهربون هستم رو نمی دونم.

 حالا تا اینجا هیچ مشکلی نیست تا وقتی که می رسیم به اون ده درصد مواقعی که لبخند به لب ندارم. اینجاست که مشکل من شروع می شه. ممکنه هیچ مسئله ای نداشته باشم ولی خوب آدم که همیشه حوصله ی لبخند و شادی رو نداره. طرف فکر می کنه من ازش ناراحت  هستم و یا یک مشکل یا دلخوری بزرگ دارم و در این زمانه که می شنوم که فلانی گفته چرا من عصبیم یا اون کاری کرده که من ناراحت بشم و یا از این جور حرفها. بابا خوب من نمی خوام همیشه لبخند بزنم خوب مگه زوره؟ من هم خسته می شم. من هم ناراحت و کلافه می شم. اصلا بی حوصله ام و دلم می خواد اخم کنم. واقعا چرا باید همیشه بخندم؟ نه واقعا چرا؟! و این ماجرا همچنان ادامه دارد...

Friday, February 11, 2011

من و پرنده ها

این شهر پرنده زیاد داره. از عقاب گرفته تا پرنده های کوچکی که اسمشون رو نمی دونم. پنجره ی آشپزخونه و بالکن کوچکش, رو به یک نورگیر بزرگ باز می شه. این نورگیر محل رفت و آمد و زندگی کبوترهاست. فکر کنم به خاطر زیاد بودن عقاب ها اینجا احساس امنیت می کنند.

راستش من اصلا از پرنده ها خوشم نمی یاد. این موضوع رو به کسی نمی گم برای این که چند بار که گفتم همه تعجب کردند و مثلا پرسیدند یعنی تو به پرنده ها غذا نمی دی؟ لابد فکر کردند این دیگه چه جور آدمیه که از این موجودات کوچک و دوست داشتنی خوشش نمی یاد! تو مدت اقامت تو این شهرمرتب سعی کردم با این موجودات بتونم همزیستی داشته باشم. ولی واقعا فکر می کنم کجای این موجودات دوست داشتنیه؟ صداشون که سردرد آوره. قیافشون که از نزدیک خیلی بده با اون چشای بیروح ورقلمبیده. پرهاشون که همش می ریزه و همه جا رو کثیف می کنه. هر بار پرهای ریخته شده رو می بینم یاد یکی از این بیماریهای عجیبی که به انسان منتقل می کنن می افتم. خراب کاریهاشون رو هم که نگو. مجبور شدم یه چاقو مخصوص برای پاک کردن این خراب کاریها بذارم کنار و هر روز این کثافتها رو تمیز کنم. باور کنید کلی سعی کردم که وقتی پشت پنجره دارن به سر و کله ی هم می پرن نترسونمشون ولی واقعا گاهی به ستوه می یام.

 اعتراف می کنم که حالا بیشتر از قبل از پرنده ها بدم می یاد و فکر می کنم اصلا نباید نزدیک محل زندگی انسان باشن. این موجودات فقط باید تو آسمون پرواز کنن و تو از دور نگاشون کنی و یا فوقش از اون عکسهای کلیشه ای ازشون بگیری. عکسی که چندتا پرنده رو در حال پرواز تو آسمون نشون می ده.


-عکس از اینترنت



Wednesday, February 9, 2011

بعد از تو

هیچ می دونستی از روزی که دوستی با تو رو ترک کردم دیگه نتونستم هیچ دوست نزدیکی پیدا کنم؟ یادت هست چه سالی بود؟ سال 76؟ آره زمستون 76 بود. ده سال بود که با هم دوست بودیم. از سال اول دبیرستان. گاهی فکر می کردم بدون تو نمی تونم زندگی کنم. بعد از اون شب وحشتناک که خانوادت منو اونطور تحقیر کردند, منی که کاملا بی تقصیر بودم و تو خودت اینو خوب می دونستی, منی که تنها جرمم دوستی با تو بود, دوران دوست های صمیمی, توی زندگی من تموم شد. تو همین طور ایستادی و فقط گریه کردی. حتی یک کلمه هم بهشون نگفتی و اون شب چیزی در درون من شکست. دیگه نتونستم باهات صمیمی باشم. بعدش تو سعی کردی دوباره مثل قبل باشیم. اولش که اصلا به روی خودت نیاوردی. بعدش گفتی چرا تو این جوری شدی ومن برات گفتم که تو اونشب هیچی نگفتی و تو گفتی که می دونی که من در مقابل پدر و مادرم لالم! و من متاسفانه" این جوری" که تو می گفتی موندم. تا همین الان هم یه جوریم. با آدمها دوست می شم. طرف فکر می کنه خیلی به من نزدیک شده و بهترین دوست منه ولی زهی خیال باطل. این دوستی کاملا یک طرفه باقی می مونه.برای من ازیک مرحله ی به خصوص بیشتر پیشرفت نمی کنه. توی سطح باقی می مونه. گاهی تو عالم مستی سعی کردم به کسی نزدیک بشم. شاید کمی هم پیش رفتم ولی روز بعد چنان پشیمون شدم که با سرعت بسیار زیاد برگشتم. و این طوری شد که الان تو صفحه ی فیس بوکم صد و چهل تا دوست دارم که تو هم جزوشون هستی ولی در عمل حتی یک دوست واقعی هم ندارم.

هیچ می دونستی بعد از تو دیگه هیچ دوستی ندارم.

Tuesday, February 8, 2011

تکرار

ساعت هشت از خواب بلند می شم. کتری رو آب می کنم. تا آب جوش بیاد می ذارم دو تکه نون برشته بشه. چای دم می کنم. کره بادوم زمینی و عسل رو به نون می مالم. حالا جلوی لپ تاپ مشغول خوردن صبحانه هستم. نیم ساعت بعد تخت خواب رو مرتب کردم و گوشت  رو از فریزر بیرون آوردم. حالا جارو می کشم و گردگیری می کنم (این شهر به قدری خاک داره که هر روز مجبورم خونه رو تمیز کنم). ماشین لباسشوئی رو روشن می کنم. حالا نوبت دوش گرفتنه. بعدش استفاده از کرم های روزمره و یک آرایش ملایم. لباس ها رو تو بالکن پهن می کنم وکمی بیشتر تو بالکن می مونم. نگاهی به شهر همیشه سبز می اندازم و از باد ملایم همیشگی لذت می برم. ساعت یازده با یک لیوان قهوه ی تلخ باز هم جلوی لپ تاپ هستم درحالی که از تمیزی خونه و خودم احساس خیلی خوبی دارم. ساعت دوازده درحال درست کردن نهار دارم به کارهای ادامه ی روزم فکر می کنم. رفتن به بانک, اتو کردن لباسها, خواندن زبان انگلیس, مطالعه کتاب, پیاده روی و صحبت تلفنی با همسرم . سالاد درست می کنم و منتظر حاضر شدن نهار می مونم.

این برنامه با تغییرات کوچیک, برنامه ی هر روزه ی شش ماه گذشته ی منه. مثلا یه روز به جای بانک باید برم خرید یا گاهی برای نهار مهمون دارم یا اگه حوصله ی زبان خواندن نداشته باشم یه فیلم رو با زیرنویس انگلیسی می بینم.

اگه حال روحی یا جسمیم خوب نباشه این برنامه مختل می شه. اختلال تو این برنامه هیچ نشونه ی خوبی نیست. انگار از زندگی دور می شم. احساس بی نظمی می کنم و کلا هیچ احساس خوبی ندارم.گاهی از این همه تکرار خسته می شم ولی خوب این هم قسمتی از زندگی منه که فعلا نمی تونم تغییرش بدم. با خودم فکر می کنم از همینی که هست باید لذت ببرم.



*عکس از اینترنت


Monday, February 7, 2011

عروسک بازی

تابستونی بود که اول راهنمایی رو تموم کرده بودم. نمی دونم چرا به طور ناگهانی احساس بزرگی می کردم. تا کمی قبل به راحتی با اسباب بازیهام بازی می کردم. عروسک بازی بخشی از برنامه ی روزانه ام بود. هنوز خیلی دلم می خواست با عروسک ها بازی کنم ولی خوب خیلی خجالت می کشیدم. برای بازی یواشکی اسباب بازی برمی داشتم و یه گوشه ای قائم می شدم. اما اون بازی اون طور که باید حال نمی داد. 

یکی از روزهای تابستون قرار بود به باغ یکی از بستگان که خارج شهر بود بریم. یکی از عروسک های مورد علاقه ام رو یواشکی توی کیفم گذاشتم. توی اون کیف, حوله و مایوهم برای شنا گذاشته بودم. توی باغ رفتیم  استخر و شنا کردیم. یه حسی همش بهم می گفت برم سراغ عروسک و بیارمش آب بازی. بالاخره نتونستم به این حس غلبه کنم. رفتم و آوردمش و جلوی چشمای بقیه مشغول بازی باهاش شدم. انگیزه ی بازی این قدر در من زیاد بود که با وجود اون همه خجالت نتونستم مقاومت کنم. هیچ کی هیچ چیزی بهم نگفت و حتی الان که فکر می کنم هیچ جوری هم نگاه نکرد ولی من اون روز این قدر از خودم خجالت کشیدم که بعد از اون هرگز با هیچ عروسکی بازی نکردم. 

الان که به عکس های اون سنم نگاه می کنم می بینم که واقعا یک دختر بچه بودم که لازم بوده عروسک بازی کنم. نمی دونم این حس بزرگی چه جوری سراغ من اومد. به خاطر این حس خیلی از شیطنت های عادی یه بچه رو تجربه نکردم. این قدر توهم بزرگ شدن داشتم که رفتار سنین نوجوانی من شبیه یک زن عاقل و بالغ بود و صد البته که همه از من تعریف می کردند. دختری که اصلا شیطونی نمی کنه و درسش هم عالیه.

کاش می فهمیدم در یک تابستان معمولی ناگهان چه اتفاقی برای کودکی من افتاد؟!

Sunday, February 6, 2011

بهانه

دلم یه کافی شاپ دنج می خواد, دلم یه قهوه ی خوشبو می خواد, دلم یه دوست مهربون می خواد با یه عالمه حرف.

کافی شاپ و قهوه بهانه بود. همون دوست مهربون کافیه. یادم نیست آخرین بار کی با یه دوست, راحت و از ته دل حرف زدم. نه اصلا یادم نیست. قبلا که دوست خوب زیاد دور و برم بود فرصت نمی شد و یا اصلا دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم. الان هم که تو این غربت دوست خوب از کجا بیارم؟ می مونه ایمیل و چت و ...اصلا ولش کن. 


دلم یه کافی شاپ دنج می خواد, دلم یه قهوه ی خوشبو می خواد...همین.





Saturday, February 5, 2011

این شهر عجیب

هوای این شهر همیشه بهاریه! گاهی کمی سردتر و گاهی کمی گرمتر. می تونی با یه لباس سبک روز رو سر کنی. بدون هیچ چیز اضاقه برای رو.از زمستان و تابستان و پائیز فقط اسمشو می شنوی.
روز و شب این شهر همیشه سر ساعت مشخصی شروع و تموم می شه! اینجا شب یلدا و اعتدال بهاری و پائیزی هیچ معنی خاصی نداره. انیجا روزها و شبها همیشه یک جوره.
دلم بدجور هوس سرمای این روزای شهرمو کرده و یا برف چند روز پیش. دلم می خواد از چند وقت دیگه بوی عید رو تو هوا حس کنم ولی به هیچ عنوان اون بو توی هوا نمی یاد.

اینجا همیشه یک جوره!!!

Friday, February 4, 2011

دفتر خاطرات قدیمی

حدود یک سال پیش از شر دفتر خاطرات قدیمی خلاص شدم. می گم خلاص شدم برای اینکه هم باید قائمش می کردم و هم این که وقتی می خوندمش یاد خاطرات بدی از یه قسمت بد زندگیم می افتادم. مرور این خاطرات برام مثل سم می موند. باعث می شد تا چند روز به هم بریزم.

قبل از اسباب کشی مشغول بیرون ریختن آشغالها بودم. از لباسها شروع کرده بودم. با این که این عادت رو دارم که هر چند ماه یک بار از لباسهام کم می کنم ولی این دفعه فرق می کرد. قرار بود یه مدت از کشور خارج بشوم و خونه ی جدید هم خیلی کوچکتر از اون خونه بود. تا می تونستم از لباسها کم کردم. به کشوها رسیدم. یه عالمه خاطره توی تک تک اشیائی که از کشو بیرون می اومد پنهان شده بود. یه کارتون کوچیک گذاشتم کنارم. فقط اون بخشی از یادگاری ها رو توی اون کارتون گذاشتم که با دیدنشون حال خوبی پیدا می کردم. بقیه از جمله همون دفتر خاطرات همه رفتند توی سطل زباله. خیلی راحت از شر خاطرات بد خلاص شدم. احساس کردم که سبک شده ام. انگار همه اون خاطرات توی یه چمدون بودند و من همش اون چمدونو با خودم این ور و اون ور می بردم. شونه هام درد گرفته بودند. آخیش الان هم بعد از گذشت یک سال از به خاطر آوردنش شاد می شم.

حالا توی اون خونه ی کوچیک فقط یه کارتون هست پر از خاطرات خوب.  با این کار همه ی افکار ناراحت کننده از ذهنم پرکشیدند. هر وقت برگردم با اشتیاق می رم سراغ خاطرات خوبم...

Thursday, February 3, 2011

آغاز

امروز ناگهان احساس کردم که دلم می خواد بنویسم. نمی دونم از چی و کی! فعلا این چند خط رو نوشتم که باور کنم یه جایی دارم که هر چی دلم خواست می تونم توش بنویسم. حس یه دختر نوجوان رو دارم که یه دفتر خاطرات قشنگ کادو گرفته.

سلام برنوشتن