Friday, December 16, 2011

صدات تو مغزم می پیچه

می گفتی زندگی موهبته نه اجبار. الان می فهمم حرفتو. خیلی از حرفهاتو تازه دارم می فهمم. می دونم خیلی دیره. می دونم


Thursday, December 1, 2011

تو را من چشم در راهم

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم...


-نیما یوشیج



Wednesday, November 30, 2011

...

خسته ام. خسته از سرماخوردگی و بدن درد. خسته از این شهر و آدمهاش. خسته از مسئولیت. خسته از این که حتی برای یک کار کوچک  توی این شهر باید یه عالم انرژی بذارم. خسته از انجام کارهای اداری که یک خارجی باید انجام بده و مرتب لعنت می کنم شرایطی رو که ما رو مجبور کرد وطن خودمونو بذاریم و بیایم. برای آینده ی فرزندمون؟ برای امنیت؟

کشور به اون زیبایی با مردم دلنشین چقدر می تونست عالی باشه. آخه چرا باید این بلاها سر کشور ما بیاد. چرا؟ چرا؟ چرا؟ هر ساعت یک خبر عجیب. هر روز یه واقعه ی منحصر به فرد. توی دنیا هیچ آبرویی نداریم. ما نمایندگان مملکتمون هستیم که توی کل دنیا پخش شدیم و فکر می کنن وظیفه داریم در مورد کارها و رفتار سران مملکتمون توضیح بدیم!

و متاسفانه نه راه پس داریم نه راه پیش.


Monday, November 21, 2011

آینه

قرار بود یک آینه برای خونه بخرم. توی فروشگاه ها دنبال آینه ی مناسب می گشتم که چشمم افتاد به آینه ای که همیشه دلم می خواست داشته باشم ولی هیچ وقت توی فروشگاه ها ندیده بودم. از اونایی که هر دو طرفشون آینه ست. یک طرف اندازه ی واقعی نشون می ده و وقتی صفحه رو می چرخونی طرف دیگه اندازه ی دوبرابر. با این که خیلی بزرگ نبود اما حسابی گرون بود. دلو به دریا زدم و خریدمش.

وقتی توش صورتمو نگاه می کنم هیچ چیزی از چشمم دور نمی مونه. برای ابرو برداشتن محشره. ولی حیف که با داشتن این آینه نمی تونم خودمو گول بزنم. آخه توی این آینه چروک های ریز زیر چشمم هم دو برابر می شه و دیگه نمی تونم ندیدشون بگیرم. 

کاش یه همچی آینه ای برای دیدن روح وجود داشت. اونوقت می شد تمام خراشهای روح رو با دو برابر اندازه دید. اونوقت دیگه نمی تونستیم خودمونو گول بزنیم. مجبور می شدیم به فکر تیمار روح باشیم. برای این خراشها مرهم پیدا کنیم. 

تا حالا فقط از کرم شب زیرچشم استفاده می کردم حالا باید کرم روزش رو هم تهیه کنم. 




Sunday, November 20, 2011

غروبهای من در خانه ی نو

خونه ی جدید بزرگ و دلبازه. بالکن های بزرگ و زیبا داره. از سه جهت می تونی شهرو ببینی. از این بالا می شه کلی ساختمون رنگی دید. کلی درخت که خیلیهاشون پر از گلهای قرمزند. از این بالا زشتیهای شهر پیدا نیست. وقتی پنجره اتاق خواب و نهارخوری رو باز می کنم نسیم خنک توی تمام خونه می پیچه.

هر روز یکی دو ساعت مونده به غروب، بساط چای و قهوه رو به پا می کنم. گاهی با یک کتاب و گاهی با مداد و کاغذ می شینم توی بالکن. کتاب می خونم یا طرح می زنم. ابرهای رنگی از غروب رو تماشا می کنم. یکی از دریاچه های شهر از اینجا پیداست.  باد همیشگی این شهر توی موهام می پیچه. گاهی هم با یک گیلاس شراب قرمز از خودم پذیرایی می کنم. باور کنید یکی از بزرگترین لذتهای زندگی اینه که با چشم بسته، کله گرم از شراب رو به دست باد بسپاری. انگار تمام افکار بد پر می کشن و می رن.

هر چند بعدا بیشتر نقاشیها راهی سطل زباله می شن ولی لذتی که از این ساعات می برم انکارناپذیره.


Saturday, November 19, 2011

نگرانی

زندگی با من اصلا مهربون نبوده. از نه سالگی با مفهوم مرگ آشنا شدم. این نامهربونی تا حالا ادامه داشته و متاسفانه اینقدر از دست دادم که دلم مرتب برای داشته هام می لرزه. نزدیکه  تو گروه آدمهای همیشه نگران قرار بگیرم. به نظر من نگرانی جزو بدترین حسهاییه که یه آدم می تونه تجربه کنه. این روزها مرتب رو ذهنم کار می کنم. مرتب به خودم هشدار می دم. نمی خوام تو این ترس بمونم. هر جور شده باید به خودم کمک کنم. نباید غرق بشم. دیگه تحمل ندارم. 


Saturday, October 1, 2011

دو روی سکه

درون من زنی سنتی پنهان است که گاهی ازمیان پوسته ی زن مدرن به من دهن کجی می کند.
گاهی این زن سنتی را دوست دارم و گاهی از او متنفرم.
گاهی از مبارزه ی این دو با هم خسته می شوم.
گاهی هم به زن مدرن اجازه می دهم پشت سر زن سنتی قائم شود.
در نهایت نمی دانم باید با این زن سنتی کنار بیایم یا او را از حریم جانم به بیرون پرتاب کنم.



Tuesday, September 27, 2011

من و ناخدای پانزده ساله

 دوم دبستان بودم. در مدرسه دوستانی داشتم که از پسرهای همبازیشون توی کوچه صحبت می کردند. فرناز یکی از دوستام بود که ماجرای عاشق شدنش رو توی یه نامه پر از غلط املایی و دستوری برام نوشته بود. با این حرفها و ماجرای فرناز شبها با رویای عشق می خوابیدم.

اون وقتها شبها پدرم برای من کتاب می خوند و مادرم برای برادرم. کتاب "بیست هزار فرسنگ زیر دریای ژول ورن"، " سپید دندان جک لندن" و "موشها و آدمهای جان اشتاین بک" از این کتابهای شبونه بودند. یکی از این کتابها که خوندنش همزمان شد با ماجرای عشق فرناز، کتاب "ناخدای پانزده ساله ژول ورن" بود. بعد از تمام شدن کتاب، به تنهایی شروع کردم به خوندنش. این کتاب اولین کتاب قطوریه که خوندم. آروم آروم عاشق "دیکسنت" قهرمان پانزده ساله کتاب شدم. هر روز کتاب رو می خوندم. با رسیدن به قسمت شجاعتها و فداکاریهای "دیکسنت" قلبم به شدت می تپید. روی جلد کتاب نقاشی پسربچه ای بود با موهای زرد که سکان کشتی رو در دست داشت. روزی چند بار می بوسیدمش. 

به ناخدای پانزده ساله وفادار ماندم تا پنجم دبستان که یه ناخدای واقعی پیدا کردم. 

Monday, September 26, 2011

دیدی گفتم

"دیدی گفتم" می تونه برای من بدترین جمله ای باشه که می شنوم و یا می گم چون در بیشتر مواقع بعد ازدرست دراومدن پیش بینی های منفی به کار می ره. گاهی شنیدن این جمله بدجوری درد داره. بعضی ها به شدت دوست دارن این جمله رو بگن. اصلا براشون یه جور پیروزی به حساب می یاد اما من گفتنش رو هم دوست ندارم. طعم پیروزی بعدش انگار گسه نه شیرین.

Friday, September 23, 2011

سدی در گذشته من

گذشته برام به دو قسمت تقسیم شده. این سدی که گذشته رو نصف کرده زمان رفتن توئه.

موزیک که گوش می کنم اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینه که تو اونوقت بودی یا نه؟ این موزیکو شنیدی؟ این کتابو خوندی؟ این فیلمو دیدی؟

 این فیلمو بیشتر دوست دارم چون با تو دیدیم. این کتاب خوبه چون تو هم خوندیش. اگه بودی حتما از فلان کتاب خوشت می یومد و ...

اخبار رو می خونم و به یک خبر هیجان انگیز که می رسم فکر می کنم چقدر می تونستیم در این مورد با هم صحبت کنیم و همین طور اشک از چشمام می یاد.

و این ماجرا ادامه دارد.


Thursday, September 22, 2011

صبح است اول مهر دل می تپد به شادی

اگه بودی فردا صبح "صبح است اول مهر" رو با اون صدای بانمک می خوندی. هر چند که چند ساله که دیگه هیچ کی رو نداریم که بخواد بره مدرسه. خیلی دلم تنگته. حتما می دونی نه؟

Tuesday, September 20, 2011

خواب

مادربزرگم دیشب هم به خوابم آمد. این بار مثل همیشه مهربان. صدایم زد. در آغوشم گرفت و یکدیگر را غرق بوسه کردیم. بوسیدمش و اشک ریختم تا وقتی که از خواب بلند شدم. حالم بهتر است.

Sunday, September 18, 2011

از وقتی رفتی

چقدر مهربون بودی.
هر روز حالمو می پرسیدی.
سریالهای خوب رو برام می خریدی.
از تو کتاب فروشی زنگ می زدی چه کتابی می خوای.
وقتی مشکلی داشتم و حالم خوب نبود حتی از صدام می فهمیدی.
جملات و تکه های کوتاهی از بچگیمون رو که می پروندم رو هوا می گرفتی و می خندیدی.
دردهای مشترکی رو تجربه کرده بودیم.
از ضعفهای هم به خوبی خبر داشتیم.
در نبود هم  از هم دفاع می کردیم و به هیچ کس اجازه نمی دادیم حرف اضافه بزنه.
تو مشکلات بدون هیچ منتی کمک هم بودیم.
تو قسمتی از وجودم بودی که در کنارت ذره ذره بزرگ شدم.
احساس می کنم قسمت بزرگی از گذشته و بچگیم کاملا از دست رفته.
از وقتی که رفتی قسمتی از وجودم خالی شده. خالی خالی...




Saturday, September 17, 2011

خرید درمانی

احتیاج به خرید درمانی دارم. فکر می کنم خیلی از خانمها با خرید کردن حالشون خوب می شه. رو من که تاثیر خیلی خوبی داره و روحیه م رو کلی عوض می کنه. دلم می خواد چند دست لباس جدید رنگی بخرم. دو جفت کفش نو و رنگی خریدم که در حال حاضر برای هر کدومشون فقط یک دست لباس دارم. فکر می کنم برای این کفشهای خوشگل کافی نیست.

 سه ماه بعد قراره یه سفر به یه جای ساحلی داشته باشیم. از حالا به فکر لباسهایی هستم که می خوام اونجا بپوشم. باید یه کلاه بزرگ حصیری هم بخرم. یه تاپ قرمز با یه دامن گشاد با گلهای رنگی ریز که حتما گل قرمز هم داشته باشه با کفشهای قرمز و کیف و کلاه حصیری. کنار دریا باشی در حالی که باد و آفتاب رو روی پوستت احساس می کنی. وای چقدر مزه می ده. البته همه اینا وقتی خوبه که دست کسی که دوسش داری توی دستت باشه.

روز دوشنبه حتما می رم خرید.


Thursday, September 15, 2011

از شاملو

نه عادلانه نه زیبا بود
                    جهان
پیش از آن که ما به صحنه برآییم.

به عدل دست نایافته اندیشیدیم
و زیبایی
           در وجود آمد.


- شاملو

Tuesday, September 13, 2011

فلفل

و اینجا مملکتی ست که در رستورانهای آن، نمکدانها یک سوراخ و فلفلدانها سه سوراخ دارند.


Sunday, September 11, 2011

واکمن من

گوشی موبایلم رو به اسپیکر توی خونه وصل می کنم. به موزیک دلخواهم با بهترین کیفیت صدا گوش می کنم و در همون حال یاد خاطره ای می افتم. 

فکر می کنم سال 63 یا 64 بود که از عمه بزرگم یک واکمن سوغاتی گرفتم. سورمه ای بود و من تا جایی که می تونستم پزشو به همسن و سالهام می دادم. مشکل بزرگ این واکمن مصرف خیلی زیاد باتری بود. اگه می خواستم مرتب ازش استفاده کنم تقریبا هر روز باید براش چهار تا باتری می خریدم که با پول توجیبی من جور در نمی یومد. باتریش که داشت تموم می شد آهنگها رو کشدار می خواند. واکمن نازنین من بعد از یه مدت  شروع کرد به جمع کردن نوارهای کاست. تخصص عجیبی پیدا کرده بودم برای تعمیر نوارهای جمع شده و پاره شده. هنوز صدای آهنگها به علاوه ی صدای هوایی که همراهش می شنیدی، توی گوشمه. اون واکمن اولین مظهر تکنولوژی بود که من ازش به شدت لذت بردم. 

عصرها که می رم پیاده روی موزیک گوش می کنم. بدون دردسر با صدای عالی و بدون ترس از تموم شدن باتری. واقعا باید ممنون تکنولوژی باشیم.



Saturday, September 10, 2011

Make up

عکس دوستان را در فیس بوک نگاه می کردم. توجهم به نکته ای جلب شد. دوستانی که در خارج از ایران زندگی می کنند خیلی کمتر از دوستان ساکن ایران آرایش می کنند. گروهی از اونها که اصلا هیچ دستی به صورتشون نبرده اند. صبح صورتشونو شستند و بعد هم که جلوی دوربین لبخند زدند.


تازه که از ایران خارج شده بودم، از دیدن صورتهای ساده و بدون آرایش تعجب می کردم. جوری بود که با این که هیچ وقت آرایش زیاد ندارم، از همون مقدار آرایش کم هم خجالت می کشیدم. یواش یواش آرایشم کمتر و کمتر شد. بعد از گذشت کمتر از دو سال، آرایش می کنم ولی کاملا محو و مات. 


راستش نمی دونم این موضوع خوب هستش یا بد. اگر از این منظر نگاه کنیم که به دلیل اعتماد به نفس و قبول خودشون به همون شکل که هستند، آرایش نمی کنند خوب خیلی هم خوبه ولی روی دیگه ماجرا همون توجه به آراستگی هستش که اینجا خیلی کمه. خانمها توی ایران واقعا آراسته هستند. به نظر من اگر این توجه به صورت افراطی نباشه می تونه خیلی هم خوب باشه.


به هر حال برای من از همه جالب تر این موضوع بود که حتی ما ایرانیهای اهل آرایش هم، در هر گوشه ی دنیا تحت تاثیر این سادگی قرار می گیریم. شاید هم می بینیم که می شه خیلی راحتتر زندگی کرد.


Friday, September 9, 2011

آب

برای پاک کردن هر نوع آلودگی از آب استفاده می کنیم. آب تمام کثیفی ها رو می شوره و پاک می کنه. اما... اگر بخوایم جرمی رو که آب، مثلا بر روی سرامیک حمام گذاشته پاک کنیم، مجبوریم از یک پاک کننده قوی مثل جوهرنمک استفاده کنیم و یه عالمه هم بسابیم. در آخر هم معلوم نیست از دست لکه ها نجات پیدا می کنیم یا نه. به نظر من آب، این پاک کننده ترین پاک کننده های جهان، می تونه بدترین و سمج ترین لک دنیا رو تولید کنه. لکی که به همین راحتی نمی شه از دستش خلاص شد. کار دنیا این جوری هاست دیگه!!!


Wednesday, September 7, 2011

چه جالب!!!

سالها پیش کتاب "جاودانگی" میلان کوندرا را خوانده بودم. در بین کتاب های کتابخانه ارزشمند برادرم، این کتاب را دیدم و برای بار دوم آن را خواندم. پاراگرافهایی از کتاب را در دو پست پایین نوشتم و ناگهان فکری به ذهنم رسید. دو پاراگراف پست اول، یکی از پست های قدیمی ام را که اتفاقا نامش "تصویر من" است،  توجیه می کنند. کشف این موضوع برایم بسیار جالب بود. این که دغدغه های ساده ی ذهن من، می توانند به دغدغه های نویسنده بزرگی مثل کوندرا کمی شباهت داشته باشند!



جاودانگی 2

تلاش برای این که تصویر ما حتی الامکان جذاب باشد، نوعی تلبیس و فریب کاری است. اما آیا میان خویشتن خویش و خویشتن دیگری میانجی مستقیم دیگری غیر از چشمها وجود دارد؟ آیا عشق بدون آنکه با دلواپسی تصویرمان را در ذهن معشوق دنبال کنیم، امکان دارد؟ وقتی که دیگر دلواپس آن نباشیم که در چشم مجبوبمان چگونه دیده می شویم، معنایش این است که دیگر عاشق نیستیم؟


برگرفته از کتاب "جاودانگی" میلان کوندرا

جاودانگی 1

هرگز به این پی نخواهیم برد که چرا مردم را ناراحت می کنیم، از چه چیز ما ناراحت می شوند، از چه چیز ما خوششان می آید، چه چیز را مسخره می بینند. تصویر ما برای خودمان بزرگترین راز خود ماست.

خود ما صرفا یک توهم غیر قابل درک و توضیح ناپذیر و درهم است. حال آن که یگانه واقعیت که به سادگی قابل فهم و توضیح پذیر است همانا تصویر ما است در چشمان دیگران. و بدتر از همه این که تو صاحب آن نیستی. ابتدا می کوشی خودت آن را رنگ آمیزی کنی بعد می خواهی دست کم بر آن تاثیر و نظارت داشته باشی اما بیهوده است: یک عبارت ناجور کافی است که تو را برای همیشه به صورت یک کاریکاتور بدبخت و بی ارزش درآورد.

                             
برگرفته از کتاب "جاودانگی" میلان کوندرا



Tuesday, August 30, 2011

و از غنچه ی او خورشیدی شکفت تا طلوع نکرده بخوابد

وبلاگم را باز می کنم. آخرین پست را می خوانم و اشک می ریزم. اشک می ریزم از این که خوابم را چه اشتباه تعبیر کردم. از این که نمی دانستم آن نگاه عجیب مادربزرگ مفهوم دیگری دارد به تلخی زهر. از این که دیگر نمی توانم زمان را به عقب بازگردانم. چه ناتوانم من و چه درمانده. چنین فاجعه ای برایم پیش آمد و من تنها و تنها اشک ریختم و دیگر هیچ. برادر نازنین و جوانم را از دست دادم. نگاه مادربزرگ عصبانی بود و شماتت بار. انگار می گفت نبودی که باری از دوشش برداری. رفتی. تنها ماند و به پایان رسید و من همچنان تعجب می کنم از خودم که چگونه این حجم غم را در دلم جای دادم و دلم نترکید.

نازنینم هر روز و هر شب به یادتم. لحظه به لحظه با تو سر می کنم. نمی خواهم این متن را بیش از این ادامه دهم که هر چه بنویسم از تو و غم نبودت کم است و بیهوده. بدان که همیشه با منی. در ذهن و قلبم...





Friday, April 22, 2011

خواب

دیشب خواب مادربزرگم رو دیدم. با یک کت و دامن خوش دوخت مشکی ایستاده بود و منو نگاه می کرد. کمی نگاهش کردم و متوجه کفشهاش شدم. یک کفش مد روز مشکی پاشنه بلند که جلوش آرم D&G داشت. از دیدن کفشهاش خیلی تعجب کرده بودم.

مادربزرگم همیشه رو لبهاش یه لبخند زیبا داشت. حتی چشمهاش هم می خندیدند. هر غریبه ای با یک بار دیدن شیفته اش می شد. توی خواب از اون لبخند خبری نبود. خیلی جدی و حتی یه کمی عصبانی بود.

دیروز و پریروز تو ذهنم داشتم مرده ها رو شماتت می کردم. این که بعضی بی موقع رفتند. بعضی وظایفشون رو انجام نداده رفتند و بعضی هم کم لطفی کردند. حالم جوری بود که از دست هر کدومشون یه جور عصبانی بودم. 

نتیجه، خواب دیشب بود و نارضایتی مادربزرگ مهربون و خنده روی من که کم از فرشته ها نداشت. فکر کنم به خاطر مادربزرگم هم که شده باید همشون رو ببخشم.


مادران سریالهای آمریکایی

به تازگی دو سریال Prisson Break  و Desperate Housewives رو دیدم. نکته ی عجیبی که تو این دو تا سریال توجهم رو جلب کرد این بود که مادرهای شخصیت های اصلی این دو سریال چیزی از دیو دوسر کم ندارند! این نکته در مورد سریال Grey's Anatomy هم تقریبا صدق می کنه. نمی دونم هدف سازندگان این سریالها از نشون دادن این چهره های زشت از مادران چی می تونه باشه. این مادرها کاملا خودخواه و عیاش هستند و به تنها چیزی که فکر نمی کنند زندگی بچه هاشونه. تقریبا هیچ کدوم با پدر شخصیت اصلی زندگی نمی کنند. چند تا از اونا حتی قاتل هستند! بعد جالب اینجاست که اغلب بچه ها شخصیت  بدی ندارند و اصلا قابل مقایسه با مادرشون نیستند! آیا منظور اینه که نسل جدید آمریکایی با وجود داشتن والدین وحشتناک راه خودشون رو پیدا کردند و انسانهای خوبی شده اند!؟ مگه همچی چیزی ممکنه؟ این که تمام تئوری های روانشناسی رو نفی می کنه. من که نفهمیدم جریان چیه!!!


Thursday, April 21, 2011

دستکش

از ایران دو جفت دستکش ظرفشویی آورده بودم. هر دو نارنجی. اینجا دستکشها یا صورتیه یا سیاه که من هیج کدومشو دوست ندارم. دستکش اول با نوک یک چاقو پاره شد و دیگه قابل استفاده نبود. الان دارم از دستکش دوم استفاده می کنم. چند روز پیش دیدم که موقع ظرف شستن انگشت کوچیک دست چپم خیس شده. شروع کردم به گشتن روی نوک انگشتهای دستکش که سوراخ رو پیدا کنم. ولی هیچ سوراخی پیدا نکردم. چند بار بعد که ظرف می شستم دیگه دستم خیس نشد. تا اینکه یه بار دیگه این اتفاق افتاد. این بار با دقت بیشتری شروع به گشتن کردم و بالاخره فهمیدم آب از کجا به داخل دستکش نفوذ می کنه. جایی بالاتر از مچ درست روی تای دستکش یه برش کوچیک پیدا کردم. حتی فکر بیرون انداختن دستکش رو هم نکردم. سعی کردم موقع ظرف شستن دستم رو جوری زیر آب بگیرم که آب نتونه توی دستکش بره. 

بعضی از ما آدمها راهی پیدا می کنیم که از امکانات موجود یه جوری استفاده کنیم. فکر می کنیم که داشتن دستکش با رنگ دلخواه این قدر خوب هست که یه جوری این سوراخ کوچیکو ندیده بگیریم. یه جوری باهاش سر می کنیم و از رنگش لذت می بریم. وقتی هم که دیگه قابل استفاده نبود بیرون می اندازیمش و یه فکر جدید می کنیم. 



Wednesday, April 20, 2011

تصویر من

تصویری که ما از خودمون تو ذهن بقیه می سازیم گاهی با خود واقعی ما خیلی تفاوت داره. سه مورد که الان یادم می یاد رو می نویسم. هر بار از این اظهار نظرها در مورد خودم خیلی تعجب زده شدم.

اولین جمله مربوط به 19 سالگیمه. با یکی از دوستان صمیمی زمان راهنمایی تو خیابون قدم می زدیم. یادم نیست در مورد چه موضوعی صحبت می کردیم. فقط اینو یادمه که دوستم گفت اعتماد به نفس تو خیلی زیاده. من دو تا شاخ رو کله ام سبز شد چون اون موقع یه دختر کاملا خجالتی و کم حرف بودم. وقتی که گفتم خودم اصلا این طور فکر نمی کنم گفت چرا من مطمئنم. چون تو موقع راه رفتن سرتو کاملا بالا می گیری و خیلی قشنگ و محکم راه می ری. کسی که اعتماد به نفسش پائین باشه نمی تونه این طوری راه بره!

دومین جمله رو توی 28 سالگی شنیدم. با یکی از دوستان مشغول تدارک نمایشگاهی از کارهای دستیمان بودیم. یک هفته مانده به زمان برگزاری که دیگه تقریبا کارها تموم شده بودند به فکر لباس و نحوه آرایش خودمون افتادیم. داشتیم می گفتیم که چی بپوشیم و چه رنگی باشه و از حرفها. من گفتم فلان رنگ آرایش به من نمی یاد. دوستم با تعجب به من نگاهی کرد و گفت مگه تو به این جور چیزها هم فکر می کنی. مگه می شه تو فکر کنی رنگی به تو نمی یاد. من فکر می کردم تو فکر می کنی همه چی بهت می یاد و هر رنگی که دلت بخواد استفاده می کنی و باز هم قیافه ی تعجب زده ی من رو تصور کنید!

سومین جمله رو تو 35 سالگی شنیدم. با همکارم توی یکی از مراکز خرید بودیم. اون موقع برنامه ی مهاجرت داشتیم. من بسیار مردد و گیج بودم و نمی تونستم تصمیم قطعی بگیرم. به همکارم گفتم که بسیار در مورد دور بودن از همسرم نگران هستم چون فکر می کنم بعد از یک سال دوری ممکنه که هیچ کدوم همون آدمهای قبلی نباشیم و این می تونه رابطمون رو خیلی پیچیده کنه. دیدم با چشمهای گرد شده داره به من نگاه می کنه. گفتم چی شد؟ گفت مگه شما دو تا در این موارد هم با هم صحبت می کنید؟ من فکر می کردم با هم تصمیم می گیرید و چون به نتیجه می رسید این کار درسته انجامش می دید و به هیچ وجه هم شک و تردید ندارید نه به کارتون نه به رابطتون! من که این بار دیگه از شدت تعجب اصلا نمی تونستم صحبت کنم.

نمی دونم نوع رفتارم چه جوریه که حتی نزدیک ترین دوستانم هم در موردم یه جور دیگه فکر می کنند؟! حتما خیلی موارد دیگه ای هم هست که اصلا من در موردش خبر ندارم. فکر می کنم تصویری که از خودم می سازم با خود واقعیم کلی فرق داره! این در حالیه که من اصلا در این مورد بی خبرم و عمدا کاری انجام نمی دم. اصلا بلد نیستم جور دیگه ای باشم. اهل تظاهر برای پر رنگ کردن یک سری صفات تو خودم نیستم. کلا ترجیح می دم خیلی خودمو مطرح نکنم و توی چشم و در مقابل قضاوت دیگران نباشم. از بچگی این توی شخصیتم بوده. الان فقط امیدوارم تصویری که می سازم وحشتناک نباشه!




Tuesday, April 19, 2011

دسته گل

گاهی از دست فیس بوک خیلی عصبانی می شم. یه سوالی رو که اصلا نمی خواستم جواب بدم در اثر یک اشتباه جواب دادم و دیدم که هیچ راهی برای پاک کردن یا اصلاح کردنش نیست. حالا با این جوابی که دادم کلی از مغزها رو به کار انداختم که بتونن پیش خودشون داستان و قصه بسازن. فیس بوک هر روز یه نوآوری داره و این خیلی خوبه ولی کاش قبل از عرضه ی این نوآوری ها کمی بیشتر روشون کار می کردند و تمام جوانب رو می سنجیدند که آدمهایی مثل من رو دچار دردسر نکنند. وسط این همه فکر و خیال این یکی هم به لطف فیس بوک اضافه شد.

 پینوشت: الان رفتم دیدم می شه اشتباه رو پاک کرد. ببخشید فیس بوک جان. هر چند الان که فهمیدم دیگه کار از کار گذشته.






Monday, April 4, 2011

غذاهای ایرانی

مدتیه به خاطر دوری از وطن، قدر غذاها و طعم های ایرانی رو خوب می دونم. یک مقداری هم در مورد طب سنتی ایران تحقیق کردم. و حالا به این نتیجه رسیدم:

غذاهای ایرانی فوق العاده هستن. هیچ نوع ماده ی غذایی بی دلیل توی غذا نیومده. چند تا مثال ساده می زنم.

برنج طبع سرد داره برای همین برای روش حتما از زعفرون استفاده می شه یا توی شله زرد برنج سرده پس با زعفرون، گلاب و دارچین سردیشو از بین می برن. چون کباب غذای دیرهضمیه و امکان مسموم شدن هم باهاش زیاده در کنارش حتما سماق، پیاز و دوغ می خورن که خاصیت ضد عفونی کردن دستگاه گوارش رو دارن و امکان مسمومیت رو بسیار کم می کنن. ماست خیلی سرده که با فلفل و نعنا متعادلش می کنن. توی باقالی پلو، برنج و باقالی سردن که با شوید و دارچین این سردی گرفته می شه. در ضمن باقالی ممکن باعث ناراحتی معده و روده بشه که دارچین حلش می کنه. تو ایران قدیم هیچ وقت سالاد کاهو نمی خوردن چون که کاهو به همراه خیار خیلی سرده. در عوض سالاد شیرازی می خوردن که با نعنا و فلفل اصلاحش می کردن. از طرفی تو غذاها به حبوبات و پروتئینی که دارن خیلی توجه شده. مثلا آش خیلی غذای سالمیه. ترکیب حبوبات و سبزی همراه با مخلفات روی آش که سردی آش رو می گیره باعث می شه این غذا از هر نظر کامل باشه و مفید.

اگه فکر کنید نمونه های این طوری توی غذاهای ایرانی خیلی زیادن. تو آشپزی ایرانی غذاها طوری درست می شن که بدن رو تو وضعیت تعادل نگه دارن. دقیقا نمی دونم در مورد غذای کشورهای دیگه هم این موضوع رعایت شده یا نه ولی آشپزی ایرانی واقعا جالبه.


Thursday, March 31, 2011

...


اسیر

یک زن در تمام طول زندگی اسیر هورمون هاست. درست از زمانی که نشانه های کوچکی از بلوغ ظاهر می شوند به انسان دیگری تبدیل می شود. انسانی به نام زن که در مراحل متعدد زندگی متاثر از هورمون ها زندگی می کند و این است آغاز دردسر. این هورمون ها به صورت ماهانه آنچنان بلایی بر سر زن می آورند که گاهی از زندگی و هر چه دوست داشته سیر می شود. در زمان بارداری عوارضی ایجاد می کنند که کم از بیماری ندارند. از زایمان هیچ نمی گویم و از همه بدتر زمانی است که سن بالا می رود و عوارض بی هورمونی شروع می شود. این در حالیست که یک مرد هیچ کدام از این درگیری ها را ندارد. به نظر من عقب ماندگی زنان در طول تاریخ فقط و فقط تقصیر این هورمون های مسخره است که البته مردان هم در این بین نهایت سواستفاده را کرده اند. 

می دانم که تکرار مکررات کردم ولی این چند خط را از یک ذهن هورمون زده که هیچ کار دیگری ازش برنمی آید بپذیرید.



Sunday, March 27, 2011

فقط با تو

لحظه های بی تو، دقیقه های بی تو، روزهای بی تو و بالاخره ماههای بی توسپری می شوند. گاهی احساس می کنم در نبودت نمی توانم نفس بکشم. بعد از این همه سال عجب سخت می گذرند این روزها و من سرگردان در میان رویاها و زندگی. شاید می شد که جور دیگری باشم. همیشه فرصت هایی داشتم که از این همه وابستگی و عشق کم کنم. گاهی واقعا می خواستم ولی نمی دانم که چرا نتوانستم. زمانی که رابطه به تار مویی بند بود، می شد که من هم کمی، فقط کمی دور و برم را بهتر نگاه کنم. می شد که کمی نرم تر باشم. می شد که کمی تجربه کنم. هنوز هم نمی دانم چرا نکردم و چرا نخواستم. زمان گذشت و به اینجا رسیدم. مثل گذشته ها هنوز هم فقط تو را می بینم. هرچند که ته دلم می گویم که کاش تجربه کرده بودم با تو نبودن را، با تو نفس نکشیدن را، ولی باز هم فقط با تو رویاها را می سازم مثل زمان نوجوانی. مثل این که اصلا بزرگ نشده ام!!!

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم...



چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند

نمی دونم به عنوان اولین پست سال جدید چی بنویسم که مناسب باشه؟

تحویل سال امسال هم مثل پارسال برام خیلی متفاوت بود. پارسال لحظه ی تحویل توی یک دیسکو بودم. اول شب تعداد ایرانیها قابل توجه بود و کاملا به چشم می یومدند. یکی دو ساعت بعد ایرانیها بین جمعیت غیر ایرانی گم شده بودند. دی جی ایرانی لحظه ی تحویل رو با شمارش معکوس اعلام کرد. یادمه که حتی تو اون فضای عجیب و متفاوت  باز هم حسم مثل همیشه بود. یه حس هیجان و غم ته نشین شده همراه با ضربان قلب. انگار که تو اون لحظه ی به خصوص قراره یه اتفاق عجیب پیش بیاد که یه عالمه خوشی با خودش بیاره و تمام غمهای قبلی رو ببره. حسی که از زمان کودکی برام باقی مونده و خیلی دوستش دارم. 

امسال توی دیسکو مشغول رقص نبودم ولی باز هم خیلی عجیب گذشت. کسانی مهمونم بودند که با بودنشون تاکید می کردند که فصل جدیدی تو زندگیم شروع شده. 

سال رو با تعارف باقلوا و عیدی دادن شروع کردم و با تجربه ی حس بزرگتر بودن. احساس سخت و دلنشینی بود. زمان خیلی زود می گذره و خوب یا بد همه چی عوض می شه. 



Wednesday, March 16, 2011

آخرین سال دهه ی هشتاد

دونه های ماش یک سانتی بالا اومدن. سر هر ساقه دو تا برگ کوچولوی خوشگل سبز شده. هر روز رشد می کنن. جوون جوونن. زیبا و در حال قد کشیدن.

کارهای خونه تکونی تموم شده و به هر طرف که نگاه می کنم از تمیزی برق می زنه. 

حالا وقت دارم بدون هیچ دغدغه ای به سالی که گذشت فکر کنم. 

برای من این سال به طرز عجیبی شباهتهایی به هجده سال پیش داره.  مثل هجده سال پیش فصل جدیدی از زندگیم شروع شد.  یک نقش جدید تو زندگی پیدا کردم و با تمام وجود احساس کردم که این نقش چقدر سخته.

 خیلی خیلی تنها بودم. هجده سال پیش منتظر روز به خصوصی از هفته بودم که دوستم پیشم بیاد وحالا منتظر تلفن و ایمیل یک عزیز. 

تو این سالی که گذشت خیلی با خودم روراست بودم. بیشتر از همیشه تونستم نقطه ضعفهامو ببینم و خودمو ببخشم و دوست داشته باشم. 

امسال با تمام وجود لذت دوست داشته شدن رو احساس کردم. بیشتر از همیشه دوست داشتم و دوست داشته شدم. 

تو اردیبهشت ماه این سال شوک بدی بهم وارد شد و این شوک باعث شد بتونم از یه زاویه ی دیگه به خیلی از مسائل زندگیم نگاه کنم.

آخرین سال دهه ی هشتاد برای من سال فداکاری بود. بیشتر از همیشه مسئولیت پذیر بودم.

دلم می خواد سال آینده پویاتر از امسال باشم و به هدفی که برای خودم تعیین کردم برسم. 

فردا آخرین پنجشنبه ساله و من بدجور دلم هوای سر زدن به عزیزان رفته رو کرده.

این دومین سالیه که  از ایران دورم. نمی دونم سال دیگه کجا خواهم بود. 

 امیدوارم سال نود سال بهتری برای تمام ایرانیان باشه.







Tuesday, March 15, 2011

خونه های انگلیسی

برنامه ی "بفرمایید شام" رو از اینترنت می بینم. مساله ای که خیلی توجهم رو جلب کرده ورودی خونه های انگلیسیه! همه باریک و دلگیر هستند. صاحب خونه توی این راهروی دراز نمی تونه به راحتی به مهمونش خوش آمد بگه. ما ایرانیها که مهمون رو به داخل دعوت می کنیم کمی کنار می ایستیم تا مهمون وارد بشه و جلوتر از ما حرکت کنه که اصلا توی این ورودی باریک امکان پذیر نیست. یه جورایی خونه ها دعوت کننده نیستند. انگار فقط برای زندگی انفرادی ساخته شدند و به مهمونی که می خواد بیاد تو خونه حالی می کنن "فضولی ممنوع" و خیلی هم این ورا پیدات نشه که وقت و حوصله ی اضافه ندارم.



Saturday, March 12, 2011

زلزله

از فکر این که اگه زلزله ی ژاپن تو ایران می یومد چی می شد پشتم می لرزه...



Thursday, March 10, 2011

توقع بیجا

می دونید از دنیای تکنولوژی چه توقعی دارم؟

 توقع دارم من رو از دست این همه سیم نجات بدن. آرزومه که یه روزی تمام وسایل برقی بدون سیم کار کنن. منظورم این وسایل وایرلسی که الان داریم نیستا. کاملا بدون سیم منظورمه. نه برای شارژ شدن و نه برای هیچ چیز دیگه ای.

 یعنی می شه!؟



Tuesday, March 8, 2011

به بهانه ی روز جهانی زن

روز زن رو دوست دارم برای این که در این روز بر مشکلات زنان تاکید می شه. کلی آدم خوب درباره ی این مشکلات می نویسند و به نوعی راهکار ارائه می دن. هر کس به نوعی بر این موضوع تاکید می کنه. کسانی هم هستند که متن های با احساس و ادبی برای این روز می نویسن. همه و همه ی این نوشته ها رو دوست دارم چون هر نوشته ای رو که می خونیم برای لحظه ای به فکر فرو می ریم و از زاویه ی دید نویسنده به اون احساس و یا مشکل نگاه می کنیم.

 این همه فکر از بین نمی ره و در آخر به یک نتیجه ی خوب می رسه. مگه می شه این همه انسان از یک مشکل صحبت کنند و این مشکل حل نشه؟ بالاخره باید به یک جایی برسیم. نه به این زودی ولی خواهیم رسید.


Sunday, March 6, 2011

همی برند به عالم چو نافه ختنی؟*

زندگی در خارج از ایران هر بدیی که داشته باشه از این نظر عالیه که هر ماه مجله های دوست داشتنی VOGUE و ELLE رو می تونی ورق بزنی و سعی کنی غم نداشتن مجله ی نافه رو کمی تسکین بدی.

حالا که نمی شه اون مقالات عالی رو خوند حداقل می شه اطلاعاتت تو دنیای مد کاملا به روز باشه!


*سعدی


Friday, March 4, 2011

تعطیلی

هنوز هم برای روز تعطیل جمعه رو به رسمیت می شناسم نه یکشنبه رو!!!



Thursday, March 3, 2011

آلوچه

توی این پستم گفته بودم که تو سن دوازده سالگی ناگهان احساس بزرگی کردم و دست از کارها و شیطنتهای بچگانه برداشتم. فکر می کنم چون به اندازه کافی بچگی نکردم بعضی وقتها کارهای عجیبی ازم سر می زنه. یکی از این کارهای عجیب اینه:

حدود هفت هشت سال پیش برای انجام کاری به شهرک غرب رفته بودم. توی میدون صنعت از تاکسی پیاده شدم. کارم توی خیابون ایران زمین بود. باید دوباره سوار تاکسی می شدم. ایستگاه تاکسی ها سر خیابون ایران زمین بود. برای اینکه مسیر پیاده روی رو کوتاه و لذت بخش کنم تصمیم گرفتم از پارک رد بشم.

 توی پارک دیدم یکی از این دست فروشهایی که خوراکی دارند بساط پهن کرده. چشمم افتاد به بسته های کوچک آلوچه. زمانی که مدرسه می رفتم دوستام مرتب از این آلوچه ها می خریدند و می خوردند. به من گفته شده بود که اینها کثیفه و نباید بخوری. من هم که حرف گوش کن. حتی یک بار هم تو اون زمان نخورده بودم. تصمیم گرفتم از این آلوچه ها بخرم و به این همه مدت حسرت آلوچه ی کثیف پایان بدم. خوب... فکر می کنید آلوچه رو بردم خونه و خوردم؟

 نه...با این که کار داشتم همون جا رو نیمکت پارک نشستم و آلوچه رو خوردم و همونطور که از دوستام یاد گرفته بودم آخرش هم کیسه رو برعکس کردم و حتی از یک ذرش هم نگذشتم! بعد هم با خیال راحت رفتم و به کارم رسیدم. نمی تونم لذتی که از خوردن اون آلوچه به من دست داد رو درست وصف کنم. اگه همین الان بمیرم می تونم بگم که آلوچه ی کثیف نخورده از دنیا نرفتم.


Wednesday, March 2, 2011

قضاوت

از همه جا می شنویم و تو فیلمها می بینیم نباید آدمها رو "قضاوت" کرد و موفق ترین آدمها، آدمهایی هستند که تو زندگیشون قضاوت نمی کنند. در ظاهر کار ساده ای یه نظر می یاد. کافیه که به کار کسی کاری نداشته باشی ولی در عمل می بینی که به این سادگی هم نیست. اگه ماجرایی که پیش اومده یه قسمت از باورهات رو قلقلک بده اونوقت چی؟ مثلا من به نظرم وحشتناک ترین کار خیانته تو زندگی زناشویی و به هیچ عنوان برام قابل قبول نیست. اونوقت می بینم که یکی از اطرافیانم درگیر این ماجرا شده. حالا من سعی می کنم حتی تو ذهنم هم طرف رو قضاوت نکنم! این کار خیلی سخته چون من به طور مستقیم با عقاید خودم طرفم. ذهنم دائم سعی می کنه این ماجرا رو با باورهام منطبق و نتیجه گیری کنه و من هم دائم سعی می کنم جلوی مغزم رو بگیرم. واقعا کار سختیه! با این که برای این موضوع دارم تمرین می کنم ولی خیلی وقتها موفق نمی شم. متاسفانه ذهنم گاهی خیلی سخت می چسبه به باورها. 

Tuesday, March 1, 2011

دعا

دعا می کنم برای اونایی که امروز می رن "خرید" همگی سالم و سلامت برگردن خونه هاشون.



Monday, February 28, 2011

خونه

فکر می کنم خونه ی هر کس شخصیتش رو به خوبی منعکس می کنه. مثلا کسی که از مبل های کلاسیک با بدنه و رویه ی براق و پرده های مجلل استفاده می کنه به نظرم نیاز به مطرح و دیده شدن داره.

 کسانی که خونه رو با خورده ریزهای تزئینی پر می کنن معمولا آدمهای تنهایی هستند که این خلا تنهایی رو با شلوغی دور و برشون پر می کنند. این آدمها اگه هم در ظاهر تنها نباشند در باطن شدیدا احساس تنهایی می کنند.

 آدمهایی که تو خونشون عکس از قدیم زیاد دارند گذشته شون رو خیلی دوست دارند و یه جورایی شاید در حسرت اون گذشته هستند برعکس کسانی که از گذشته اصلا عکس تو خونشون ندارند معلومه که از گذشتشون راضی نیستند.

بعضی ها خونشون پر از رنگه. با جسارت یک سری رنگ پرمایه رو کنار هم گذاشتند. مسلما این آدمها تو زندگی جسور و ریسک پذیر هستند. برعکس کسانی که از رنگهای خنثی و هارمونی زیاد تو تزئین خونه استفاده می کنند آدم های محتاطی هستند و تو زندگی اهل ریسک نیستند.

 کسانی که تو خونه شمع و آباژور زیاد دارند و از نورهای غیر متمرکز استفاده می کنند, آدمهای رمانتیک و حساسی هستند.

 گاهی خونه ی طرف در ظاهر کاملا مرتبه ولی کمدها و کشوهاش کاملا به هم ریخته هستند و یا روی کابینت ها تمیز و مرتبه ولی توی یخچال خیلی بی نظم و کثیفه. این آدمها معمولا آدمهای توداری هستند و ظاهر و باطنشون یه جور نیست. منظورم اینه که معمولا احساساتشون رو از دیگران پنهان می کنند.

 یه چیزهایی هم که دیگه خیلی مشخصه مثلا خونه ی بی نظم حتما صاحب بی نظمی هم داره و یا کثیفی بعضی از خونه ها نشون می ده که اون آدم علاوه بر بی نظمی خیلی هم تنبله.

 دهها مثال این طوری می تونم بزنم. در عمل هم این رابطه ی بین خونه و صاحب خونه برام اثبات شده. یعنی این جوری بگم که وقتی با یک نفر آشنا می شم هر چقدر هم که با طرف رفت و آمد کنم و بیرون برم و اون خونه ی من بیاد تا وقتی که خونه اش رو ندیدم احساس نمی کنم که خوب شناختمش. این وسط وقتی خونه ی طرف می ری نوع پذیرایی, ظرفهایی که انتخاب کرده و حتی غذاها, نوشیدنی ها و تنقلاتی که انتخاب کرده هم کمک می کنه طرف رو بشناسی. مثلا کسانی که حتی بعد از چند  برخورد چندین نوع غذا درست می کنند اصلا آدمهای راحتی نیستند و تو رابطه باهاشون باید مرزهایی رو رعایت کنی. یا کسانی که با وجود این که از ذائقه ی مهمونشون خبر دارند باز هم غذایی رو که فقط خودشون دوست دارند درست می کنند آدمهای خودخواهی هستند.

 اینا رو گفتم که بگم به نظر من روح آدمها تو خونه شون دمیده می شه. برای تغییر توی عادت های بد شخصیتی می شه از تغییر تو خونه شروع کرد. شاید برای همین رسم قشنگ خونه تکونی بین ایرانیها وجود داره.

Thursday, February 24, 2011

تضاد

زمستون دو سال پیش برای اسکی رفته بودیم پیست دیزین. برای استراحت و خوردن نهار رفتیم رستوران وسط. ساندویچها رو گرفته بودیم و یه گوشه رو برفها ولو شده بودیم. یادمه هوا آفتابی بود. برفهای سفید رو کوهها می درخشیدند. دور و برمون پر بود از آدمهای خندون با لباسهای رنگی. همین طور که ساندویچمو گاز می زدم و دور و بر رو نگاه می کردم چشمم افتاد به دو توده ی سراپا سیاه وسط اون همه رنگ و زیبایی. دو نفر از خواهران ارشاد با چادر سیاه اون وسط داشتند راه می رفتند و گاهی به یکی از آدمهای رنگی و خندون تذکر می دادند. منظره ی عجیبی بود. تضاد خیلی زیادی بود بین اون همه رنگ و خنده با سیاهی و اخم در زمینه ی برف سفید و درخشان. صحنه به شدت خنده دار و در ضمن به شدت گریه دار بود. زمانی که اونجا رو ترک می کردم فقط متاسف بودم.

Wednesday, February 23, 2011

خودمان را تحویل می گیریم

مدتیه که تمرین می کنم به خودم بیشتر از گذشته اهمیت بدم. یکی از کارهایی که در این مورد تاثیر خیلی خوبی روم گذاشته پختن غذاهاییه که فقط خودم دوست دارم و چون بقیه افراد خانواده دوست نداشتن تا حالا درست نکردم مثلا شیرین پلو, کلم پلوی شیرازی و دلمه.

خیلی حس خوبی داشتم وقتی شیرین پلوی خوش آب و رنگ دست پخت خودمو با کلی سلیقه روی میز چیدم و از شکل و طعمش لذت بردم.


Tuesday, February 22, 2011

خودخواهی

دوستی توی وبلاگش نوشته بود از بین تمام صفات بد انسانی بیشتر از همه از انفعال بدش می یاد. این نوشته باعث شد که من هم به این موضوع فکر کنم. من از بین این صفات از همه بیشتر از خودخواهی بدم می یاد. آدمهای خودخواه که همیشه راحتی و منفعت خودشون رو به همه ترجیح می دن برای من غیر قابل تحملن. خیلی جالبه که این جور آدمها خیلی زود این صفتشون رو نشون می دن. چون به دلیل داشتن این صفت اصلا حاضر نیستند کاری برخلاف میلشون انجام بشه در نتیجه خیلی سریع واکنش نشون می دن و حتی اگه شما خیلی اونا رو خوب نشناسید این یک صفت رو می تونید خیلی سریع توی رفتارشون ردیابی کنید. برای من معاشرت با این جور آدمها خیلی ناراحت کننده است.

Monday, February 21, 2011

از سنت به مدرنیته

این گفته ی اصغر فرهادی در مورد فیلم "جدایی نادر از سیمین" به نظرم خیلی جالبه و یه جورایی تمام مشکل زمانه ی ما رو مطرح می کنه. مایی که در دوره گذار از سنت به مدرنیته هستیم.


" این فیلم درباره بحران انسان امروز و اخلاقیات است.ما کارهایی را که امروز می‌کنیم، با معیارهای گذشته مقایسه می‌کنیم. آن معیارهای اخلاقی را دیگر نمی‌توان مستقیما به کار گرفت، و به همین دلیل معیاری وجود ندارد که بتوان در کارهای خود به آن رجوع کرد.انسان مدرن در زندگی مدرن درگیری‌ها و تناقضات زیادی دارد، بنابراین به نظرم آدم‌ها در پی تعریف‌های تازه‌ای از اخلاقیات‌اند."

Sunday, February 20, 2011

لپ تاپ

ایران که بودم وسایل خونه رو خیلی دوست داشتم. از بین وسایل خونه بعضی برام عزیزتر بودند! مثلا عاشق کتابخانه کوچک چوب روسی بودم. یخچال رو خیلی دوست داشتم و اون ست ظرفهای چوبی و شمعها به جونم بسته بود. چندتا از تابلوهامو هم می پرستیدم.

از ایران اومدم بیرون. برای خونه ی خالی شروع به خرید وسایل جدید کردم. این کاربسیار لذت بخش بود. تمام وسایل خونه و تزئینات باید خریده می شد. هر روز خرید می کردم و بالاخره خونه تکمیل شد. 

نسبت به وسایل جدید اون حس قبلی رو ندارم ولی من هنوزهم از این اخلاق دوست داشتن شدید اشیا دست برنداشتم . این بار تمام این عشق رو نثار لپ تاپ نازنینم کردم. تو این خونه لپ تاپم رو از همه بیشتر دوست دارم. دیروز که دو بار در اثر گرم کردن خاموش شد میزان این عشق عظیم رو درک کردم!

Saturday, February 19, 2011

ترس

زمانی که مدرسه می رفتیم همیشه جوری باهامون رفتار می کردند که انگار مجرمیم. وقتی از جلوی یک ناظم رد می شدیم قلبمون تاپ تاپ می کرد که الانه به قد شلوارو کش مقنعه گیر بده. اگه همون موقع کمی شلوار بالا می رفت و جوراب فسفری معلوم می شد حتما باید دفتر می رفتی و سروکارت به مدیر مدرسه می افتاد.

چند بار منو از صف کشیدن بیرون که چرا گونه هات سرخه؟!!! آخه خوب معلومه که گونه های یه دختر نوجوان هیجان زده باید سرخ باشه. دستمال رو روی گونه هام کشیدند و از این که رنگی نشد تعجب کردند.

الان می فهمم چرا با ما این طور رفتار می کردند. احساس ترسی که در زمان نوجوانی با آدم همراه می شه هیچ زمانی بیرون نمی ره. این احساس ترس باعث می شه نسبت به هیچی اعتراض نداشته باشی. هدف این بوده ولی این روزها بهم ثابت شده که نتونستند به این هدف برسند و از این بابت خیلی خوشحالم.

Friday, February 18, 2011

امید؟

این روزها با غمی بزرگ توی دلم سپری می شوند. خبرهای بد و ناامیدی همه جا موج می زنه. یعنی ممکنه روزنه ی امیدی توی دلهامون باز بشه؟

Monday, February 14, 2011

تا آزادی

روزهایی مثل امروز بیشتر از بقیه ی روزها دلم می خواد ایران باشم. اینجا همش نگرانم. انگار از اصلم جدا افتادم. دلم می خواد من هم تو اون هوا نفس بکشم. روزهایی مثل امروز بیشتر از هر روزی احساس غربت می کنم تو این جایی که هیچی از مردم من نمی دونن. کاش الان من هم اون هوا رو نفس می کشیدم. کاش من هم الان با شما بودم تا آزادی.

Sunday, February 13, 2011

راز

فکر می کنم خیلی از آدمها توی زندگیشون راز دارن. من هم یک راز تو زندگیم دارم. نمی خوام در مورد رازم صحبت کنم چون اگه چیزی در موردش بگم که دیگه نمی شه راز! الان که دارم فکر می کنم می بینم که تو این ماه یه راز دیگه هم برای خودم درست کردم. اینجا هم یه رازه برای من. از کسانی که منو می شناسن هیچ کی از بودن اینجا خبر نداره و همین موضوع اینجا رو تبدیل به یک راز می کنه برام. این راز جدید رو خیلی دوست دارم و دلم می خواد که همین طوری حفظش کنم. به این امید که این راز هرگز بر ملا نشه.

Saturday, February 12, 2011

لبخند و دردسر

می تونم بگم در نود درصد مواقع زندگی, لبخند به لب دارم. تو خونه بین نزدیکانم, بین دوستان, در محل کار و حتی موقع خرید. وقتی کار قبلی رو ترک کردم موقع خداحافظی با همکارانم از چند نفر شنیدم که برای این که از این به بعد لبخند منو نمی بینند ابراز ناراحتی می کنند. این خصوصیت باعث شده که همه فکر کنند خیلی آدم خوش اخلاق و مهربونی هستم. خودم می تونم بگم گاهی خوش اخلاقم و گاهی بداخلاق ولی چون خیلی رعایت دیگران رو می کنم خوش اخلاق به نظر می یام و چون تودار هستم خیلی ها متوجه ناراحتی  من نمی شن پس نتیجه گیری می کنند که خیلی خوش اخلاقم! و می تونم بگم که اصلا بدجنس نیستم ولی این که مهربون هستم رو نمی دونم.

 حالا تا اینجا هیچ مشکلی نیست تا وقتی که می رسیم به اون ده درصد مواقعی که لبخند به لب ندارم. اینجاست که مشکل من شروع می شه. ممکنه هیچ مسئله ای نداشته باشم ولی خوب آدم که همیشه حوصله ی لبخند و شادی رو نداره. طرف فکر می کنه من ازش ناراحت  هستم و یا یک مشکل یا دلخوری بزرگ دارم و در این زمانه که می شنوم که فلانی گفته چرا من عصبیم یا اون کاری کرده که من ناراحت بشم و یا از این جور حرفها. بابا خوب من نمی خوام همیشه لبخند بزنم خوب مگه زوره؟ من هم خسته می شم. من هم ناراحت و کلافه می شم. اصلا بی حوصله ام و دلم می خواد اخم کنم. واقعا چرا باید همیشه بخندم؟ نه واقعا چرا؟! و این ماجرا همچنان ادامه دارد...

Friday, February 11, 2011

من و پرنده ها

این شهر پرنده زیاد داره. از عقاب گرفته تا پرنده های کوچکی که اسمشون رو نمی دونم. پنجره ی آشپزخونه و بالکن کوچکش, رو به یک نورگیر بزرگ باز می شه. این نورگیر محل رفت و آمد و زندگی کبوترهاست. فکر کنم به خاطر زیاد بودن عقاب ها اینجا احساس امنیت می کنند.

راستش من اصلا از پرنده ها خوشم نمی یاد. این موضوع رو به کسی نمی گم برای این که چند بار که گفتم همه تعجب کردند و مثلا پرسیدند یعنی تو به پرنده ها غذا نمی دی؟ لابد فکر کردند این دیگه چه جور آدمیه که از این موجودات کوچک و دوست داشتنی خوشش نمی یاد! تو مدت اقامت تو این شهرمرتب سعی کردم با این موجودات بتونم همزیستی داشته باشم. ولی واقعا فکر می کنم کجای این موجودات دوست داشتنیه؟ صداشون که سردرد آوره. قیافشون که از نزدیک خیلی بده با اون چشای بیروح ورقلمبیده. پرهاشون که همش می ریزه و همه جا رو کثیف می کنه. هر بار پرهای ریخته شده رو می بینم یاد یکی از این بیماریهای عجیبی که به انسان منتقل می کنن می افتم. خراب کاریهاشون رو هم که نگو. مجبور شدم یه چاقو مخصوص برای پاک کردن این خراب کاریها بذارم کنار و هر روز این کثافتها رو تمیز کنم. باور کنید کلی سعی کردم که وقتی پشت پنجره دارن به سر و کله ی هم می پرن نترسونمشون ولی واقعا گاهی به ستوه می یام.

 اعتراف می کنم که حالا بیشتر از قبل از پرنده ها بدم می یاد و فکر می کنم اصلا نباید نزدیک محل زندگی انسان باشن. این موجودات فقط باید تو آسمون پرواز کنن و تو از دور نگاشون کنی و یا فوقش از اون عکسهای کلیشه ای ازشون بگیری. عکسی که چندتا پرنده رو در حال پرواز تو آسمون نشون می ده.


-عکس از اینترنت



Wednesday, February 9, 2011

بعد از تو

هیچ می دونستی از روزی که دوستی با تو رو ترک کردم دیگه نتونستم هیچ دوست نزدیکی پیدا کنم؟ یادت هست چه سالی بود؟ سال 76؟ آره زمستون 76 بود. ده سال بود که با هم دوست بودیم. از سال اول دبیرستان. گاهی فکر می کردم بدون تو نمی تونم زندگی کنم. بعد از اون شب وحشتناک که خانوادت منو اونطور تحقیر کردند, منی که کاملا بی تقصیر بودم و تو خودت اینو خوب می دونستی, منی که تنها جرمم دوستی با تو بود, دوران دوست های صمیمی, توی زندگی من تموم شد. تو همین طور ایستادی و فقط گریه کردی. حتی یک کلمه هم بهشون نگفتی و اون شب چیزی در درون من شکست. دیگه نتونستم باهات صمیمی باشم. بعدش تو سعی کردی دوباره مثل قبل باشیم. اولش که اصلا به روی خودت نیاوردی. بعدش گفتی چرا تو این جوری شدی ومن برات گفتم که تو اونشب هیچی نگفتی و تو گفتی که می دونی که من در مقابل پدر و مادرم لالم! و من متاسفانه" این جوری" که تو می گفتی موندم. تا همین الان هم یه جوریم. با آدمها دوست می شم. طرف فکر می کنه خیلی به من نزدیک شده و بهترین دوست منه ولی زهی خیال باطل. این دوستی کاملا یک طرفه باقی می مونه.برای من ازیک مرحله ی به خصوص بیشتر پیشرفت نمی کنه. توی سطح باقی می مونه. گاهی تو عالم مستی سعی کردم به کسی نزدیک بشم. شاید کمی هم پیش رفتم ولی روز بعد چنان پشیمون شدم که با سرعت بسیار زیاد برگشتم. و این طوری شد که الان تو صفحه ی فیس بوکم صد و چهل تا دوست دارم که تو هم جزوشون هستی ولی در عمل حتی یک دوست واقعی هم ندارم.

هیچ می دونستی بعد از تو دیگه هیچ دوستی ندارم.

Tuesday, February 8, 2011

تکرار

ساعت هشت از خواب بلند می شم. کتری رو آب می کنم. تا آب جوش بیاد می ذارم دو تکه نون برشته بشه. چای دم می کنم. کره بادوم زمینی و عسل رو به نون می مالم. حالا جلوی لپ تاپ مشغول خوردن صبحانه هستم. نیم ساعت بعد تخت خواب رو مرتب کردم و گوشت  رو از فریزر بیرون آوردم. حالا جارو می کشم و گردگیری می کنم (این شهر به قدری خاک داره که هر روز مجبورم خونه رو تمیز کنم). ماشین لباسشوئی رو روشن می کنم. حالا نوبت دوش گرفتنه. بعدش استفاده از کرم های روزمره و یک آرایش ملایم. لباس ها رو تو بالکن پهن می کنم وکمی بیشتر تو بالکن می مونم. نگاهی به شهر همیشه سبز می اندازم و از باد ملایم همیشگی لذت می برم. ساعت یازده با یک لیوان قهوه ی تلخ باز هم جلوی لپ تاپ هستم درحالی که از تمیزی خونه و خودم احساس خیلی خوبی دارم. ساعت دوازده درحال درست کردن نهار دارم به کارهای ادامه ی روزم فکر می کنم. رفتن به بانک, اتو کردن لباسها, خواندن زبان انگلیس, مطالعه کتاب, پیاده روی و صحبت تلفنی با همسرم . سالاد درست می کنم و منتظر حاضر شدن نهار می مونم.

این برنامه با تغییرات کوچیک, برنامه ی هر روزه ی شش ماه گذشته ی منه. مثلا یه روز به جای بانک باید برم خرید یا گاهی برای نهار مهمون دارم یا اگه حوصله ی زبان خواندن نداشته باشم یه فیلم رو با زیرنویس انگلیسی می بینم.

اگه حال روحی یا جسمیم خوب نباشه این برنامه مختل می شه. اختلال تو این برنامه هیچ نشونه ی خوبی نیست. انگار از زندگی دور می شم. احساس بی نظمی می کنم و کلا هیچ احساس خوبی ندارم.گاهی از این همه تکرار خسته می شم ولی خوب این هم قسمتی از زندگی منه که فعلا نمی تونم تغییرش بدم. با خودم فکر می کنم از همینی که هست باید لذت ببرم.



*عکس از اینترنت


Monday, February 7, 2011

عروسک بازی

تابستونی بود که اول راهنمایی رو تموم کرده بودم. نمی دونم چرا به طور ناگهانی احساس بزرگی می کردم. تا کمی قبل به راحتی با اسباب بازیهام بازی می کردم. عروسک بازی بخشی از برنامه ی روزانه ام بود. هنوز خیلی دلم می خواست با عروسک ها بازی کنم ولی خوب خیلی خجالت می کشیدم. برای بازی یواشکی اسباب بازی برمی داشتم و یه گوشه ای قائم می شدم. اما اون بازی اون طور که باید حال نمی داد. 

یکی از روزهای تابستون قرار بود به باغ یکی از بستگان که خارج شهر بود بریم. یکی از عروسک های مورد علاقه ام رو یواشکی توی کیفم گذاشتم. توی اون کیف, حوله و مایوهم برای شنا گذاشته بودم. توی باغ رفتیم  استخر و شنا کردیم. یه حسی همش بهم می گفت برم سراغ عروسک و بیارمش آب بازی. بالاخره نتونستم به این حس غلبه کنم. رفتم و آوردمش و جلوی چشمای بقیه مشغول بازی باهاش شدم. انگیزه ی بازی این قدر در من زیاد بود که با وجود اون همه خجالت نتونستم مقاومت کنم. هیچ کی هیچ چیزی بهم نگفت و حتی الان که فکر می کنم هیچ جوری هم نگاه نکرد ولی من اون روز این قدر از خودم خجالت کشیدم که بعد از اون هرگز با هیچ عروسکی بازی نکردم. 

الان که به عکس های اون سنم نگاه می کنم می بینم که واقعا یک دختر بچه بودم که لازم بوده عروسک بازی کنم. نمی دونم این حس بزرگی چه جوری سراغ من اومد. به خاطر این حس خیلی از شیطنت های عادی یه بچه رو تجربه نکردم. این قدر توهم بزرگ شدن داشتم که رفتار سنین نوجوانی من شبیه یک زن عاقل و بالغ بود و صد البته که همه از من تعریف می کردند. دختری که اصلا شیطونی نمی کنه و درسش هم عالیه.

کاش می فهمیدم در یک تابستان معمولی ناگهان چه اتفاقی برای کودکی من افتاد؟!

Sunday, February 6, 2011

بهانه

دلم یه کافی شاپ دنج می خواد, دلم یه قهوه ی خوشبو می خواد, دلم یه دوست مهربون می خواد با یه عالمه حرف.

کافی شاپ و قهوه بهانه بود. همون دوست مهربون کافیه. یادم نیست آخرین بار کی با یه دوست, راحت و از ته دل حرف زدم. نه اصلا یادم نیست. قبلا که دوست خوب زیاد دور و برم بود فرصت نمی شد و یا اصلا دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم. الان هم که تو این غربت دوست خوب از کجا بیارم؟ می مونه ایمیل و چت و ...اصلا ولش کن. 


دلم یه کافی شاپ دنج می خواد, دلم یه قهوه ی خوشبو می خواد...همین.





Saturday, February 5, 2011

این شهر عجیب

هوای این شهر همیشه بهاریه! گاهی کمی سردتر و گاهی کمی گرمتر. می تونی با یه لباس سبک روز رو سر کنی. بدون هیچ چیز اضاقه برای رو.از زمستان و تابستان و پائیز فقط اسمشو می شنوی.
روز و شب این شهر همیشه سر ساعت مشخصی شروع و تموم می شه! اینجا شب یلدا و اعتدال بهاری و پائیزی هیچ معنی خاصی نداره. انیجا روزها و شبها همیشه یک جوره.
دلم بدجور هوس سرمای این روزای شهرمو کرده و یا برف چند روز پیش. دلم می خواد از چند وقت دیگه بوی عید رو تو هوا حس کنم ولی به هیچ عنوان اون بو توی هوا نمی یاد.

اینجا همیشه یک جوره!!!

Friday, February 4, 2011

دفتر خاطرات قدیمی

حدود یک سال پیش از شر دفتر خاطرات قدیمی خلاص شدم. می گم خلاص شدم برای اینکه هم باید قائمش می کردم و هم این که وقتی می خوندمش یاد خاطرات بدی از یه قسمت بد زندگیم می افتادم. مرور این خاطرات برام مثل سم می موند. باعث می شد تا چند روز به هم بریزم.

قبل از اسباب کشی مشغول بیرون ریختن آشغالها بودم. از لباسها شروع کرده بودم. با این که این عادت رو دارم که هر چند ماه یک بار از لباسهام کم می کنم ولی این دفعه فرق می کرد. قرار بود یه مدت از کشور خارج بشوم و خونه ی جدید هم خیلی کوچکتر از اون خونه بود. تا می تونستم از لباسها کم کردم. به کشوها رسیدم. یه عالمه خاطره توی تک تک اشیائی که از کشو بیرون می اومد پنهان شده بود. یه کارتون کوچیک گذاشتم کنارم. فقط اون بخشی از یادگاری ها رو توی اون کارتون گذاشتم که با دیدنشون حال خوبی پیدا می کردم. بقیه از جمله همون دفتر خاطرات همه رفتند توی سطل زباله. خیلی راحت از شر خاطرات بد خلاص شدم. احساس کردم که سبک شده ام. انگار همه اون خاطرات توی یه چمدون بودند و من همش اون چمدونو با خودم این ور و اون ور می بردم. شونه هام درد گرفته بودند. آخیش الان هم بعد از گذشت یک سال از به خاطر آوردنش شاد می شم.

حالا توی اون خونه ی کوچیک فقط یه کارتون هست پر از خاطرات خوب.  با این کار همه ی افکار ناراحت کننده از ذهنم پرکشیدند. هر وقت برگردم با اشتیاق می رم سراغ خاطرات خوبم...

Thursday, February 3, 2011

آغاز

امروز ناگهان احساس کردم که دلم می خواد بنویسم. نمی دونم از چی و کی! فعلا این چند خط رو نوشتم که باور کنم یه جایی دارم که هر چی دلم خواست می تونم توش بنویسم. حس یه دختر نوجوان رو دارم که یه دفتر خاطرات قشنگ کادو گرفته.

سلام برنوشتن